ما آدما همیشه دنبال پیشرفت بودیم و هستیم ٬ ما از بدو تولد همیشه اهدافی رو در نظر داریم و برای رسیدن به اونا در حرکتیم ٬ بدون شک دروغ میگه اونی که میگه هدفی نداره ٬ همه تلاش خودمون رو می کنیم تا به هدفمون برسیم ولی وقتی بهش می رسیم و بعد از اینکه یه خورده باهاش ور رفتیم می فهمیم زیاد هم چیز جالبی نبوده ٬ یه گوشه ای پرتش می کنیم و می ریم دنبال یه چیز بزرگتر ...
هنوز هم بچگیهامون رو به خاطر داریم...
و این که چطوری کمکم بزرگ شدیم ٬ و اهدافمون هم بزرگتر شد . اگه یه روزی برای به دست آوردن پفک و شکلات بی تاب بودیم ٬ بعدها به خاطر دوچرخه و... بیتاب میشیم ولی در عین حال از پفک و شکلات هم بدمون نمیآد ....
یکی یکی به اهدافمون میرسیم ولی هیچکدوم راضیمون نمیکنه ٬کمکم میفهمیم٬ دنبال یه چیز خوبیم ٬ یه چیزی که به روح بی قرارمون آرامش بده ٬ چیزی که هنوز درست نمی دونیم چیه .
یه روز میفهمیم که عاشق شدیم....
یه نفر همه فکرمون رو مشغول خودش کرده ٬ به نظر میرسه اون همون فرشته نجاته ٬ همونیه که با اومدنش همه چی رُ برامون میاره ٬ با خودمون میگیم این همون چیزیه که دنبالش بودیم و عشق همون نیازیه که همه ما آدما داریم ٬ نیاز داریم تا به یه نفر یا یه چیزی ٬ اونقدر وابسته بشیم که خودمون رُ هم فراموش کنیم ٬ دوست داریم که مبهوت یک زیبایی ابدی باشیم و این همون نیازیه که همیشه ما رو به سمت بالا میخونه..... عشقهای دنیایی ٬ تجربه و فرصت خوبی هستند تا بویی از عشق به دماغ ما بخوره ٬ تا ما به دنبال منشاء این بو بریم ....
نمیدونم چه طوری این بحث رو ادامه بدم و چطوری اونُ جمع بندی کنم تا به نتیجه برسیم ولی بیخیال نتیجهای که میخواستم بحث رو بهش برسونم اینه که :
همه ما یه روزی می فهمیم ....
ظواهر و مادیات هر چند لازمن ولی کافی نیستند ٬ مادیات هرگز روح ما رُ ارضاء نمیکنن ٬ بی شک همه ما یه روزی به این نتیجه می رسیم ولی ممکنه اون روز خیلی دیر باشه ٬ ممکنه اون روز٬ روزی باشه که ما همه فرصتهامون رو از دست داده باشیم ٬ فرصت رسیدن به یک آرامش درونی و واقعی ٬ فرصت لذت بردن از زندگی ٬ چون عمر ما کوتاهه ٬ و دریا بزرگ ٬ هر چی بیشتر باید شنا کنیم و از شنا کردن لذت ببریم .
بین خودمون بمونه....
حرف زدن در مورد این جور چیزا راحته ٬ نیرویی در درون ما هست که این حرفا رو تاید میکنه ولی نیروهای دیگری هم هستند که ما رُ اسیر خودشون کردند٬ ما اسیر کذشتهایم و چیزایی که بهمون یاد داده ٬ اسیر جامعهایم و نقابی که بهمون داده ٬ جامعهای که خیلی راحت ازش تاثیر میگیریم ٬ ما اسیر قدرت طلبی و غرورمون هستیم ٬ اسیر خودخواهی ٬ گناهانمون و خیلی چیزای دیگه هستیم . زنجیرها و محدودیتهامون بهمون این این اجازه رو نمیدن که خودمون باشیم و ندای درونمون رُ درست بشنویم ٬ باید نقابهامون رُ برداریم بتها رُ بشکنیم و آزاد و رها بشیم ٬مانباید از زمین خوردن بترسیم ٬ چون ادعای خدایی نداریم٬با زمین خوردنه که ما ساخته میشیم ٬ بعد میتونیم به ندای درونمون گوش کنیم.
ماجرا از آن جایی شروع شد که یک روز صبح یکی از مرغ های گمنام که به تازگی در مرغداری پیدایش شده بود و بعدها مشخص شد نام شریفش گل باقالی خانم است شروع کرد به زور زدن آن هم چه زور زدنی چشمتان روز بد نبیند از آنهایی بود که هر خروسی با دیدنش به شکرانه ی فراغت از درد فارغ شدن صد هزار بار رو به آسمان قوقولی قوقو می کرد هرچند این پیچ و واپیچ هاکار هر روز هر مرغی بود و همیشه بعد از قوقولی قوقوی مستانه ی خروس پر حنایی شروع می شد اما زور زدن های آنروز صبح نوید اتفاقی شگرف در تاریخ مرغداری را می داد.همین چند وقت قبل بود که چند مرغ پرپریه ی زپرتیه ی بی خروس مانده ادعا کرده بودند مرغ ها فقط برای تخم گذاشتن به دنیا نیامدند و به همین دلیل اعتصاب تخمی کردند البته اعتصابشان به یک هفته هم نکشید چراکه خروس ها با آنها وارد مذاکره شدند و در نهایت متفق القول به این نتیجه رسیدند که مرغ ها مصارف دیگری غیر از تخم گذاشتن هم دارند و در آخر هم این مرغ های بی تخم را بردند و پَرکندند و سر زدند و آخر سر یخ زده از وسط مرغداری گذارندند تا به مصارف دیگری برسانند که مرغ ها به غیر از تخم گذاشتن برایش به دنیا می آیند.
برگردیم سر داستان گل باقالی خانم و تخمی که بعد از کش و قوس های فراوان و چند رنگ عوض کردن نهایتا از خودش صادر کرد انصافا تخم بزرگی بود و به هیچ وجه هم قد تخم های دیگر مرغ ها نبود،محبت خروس پرحنایی هم در این تخم اثر کرد و نهایتا گل باقالی خانم را امر به نشستن کرد گل باقالی هم در کمال صبوری اطاعت امر کرد و نشست.او مدت ها بی توجه به صحبت های دیگر مرغ ها که با تنگ نظری سعی در بر هم زدن آرامش او و کوچک نشان دادن عملش داشتند بر روی تخمش نشست تا اینکه بالاخره بعد از چند روز ، یک جوجه ی کاکل زری با کلی کرک و پشم پیله به هم چسبیده از تخم اومد بیرون و از اونجایی که حاصل یک ازدواج فامیلی بود روی تنها پایی که داشت ایستاد و بعد از کمی نگاه به اطراف متوجه شد هیچ کس حواسش به او نیست پس غرولند کنان بی توجه به چپ و راست سرش را بالا گرفت و بلندترین قد قدی که در تاریخ مرغداری شنیده شده بود از حنجره ی کوچکش بیرون داد و اینگونه بود که بعد از این اتفاق دیگر هیچ کس جرات نکرد حتی برای لحظه ای حواسش را از جوجه کوچولوی ما به جای دیگه ای متوجه کند مبادا که او باز از ناراحتی این بی توجهی یک قد قد بلند دیگر بکند و زهره ی همه را آب کنه.جوجه کوچولوی قصه ی ما روز به روز بزرگتر می شد و به قول شاعر :چو ده روز بگذشت همچو ده سال بود؛نوکش همچو منقار پُر خال بود.یکی از همین روزها بود که چرت دم صبح همه مرغ ها با صدای قوقولی قوقوی خروس بی محل پاره شد و همه دیدند کاکل زری جوجه فرفری با نوک حنا جیک جیکو بلا یهویی شده یه مرغ تخم طلا!ابتدا همه با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند چون با وجود یک مرغ تخم طلا مرغداری خیلی زود آباد می شد اما خیلی زود همه ی این امید ها بر باد رفت...
مرغ تخم طلای قصه ی ما از خروس خون تا بوق سگ شروع می کرد به قد قد کردن اون هم از همون قدقدای معروفش که سر همه رو می برد و بعد از کلی قدقد کردن بالاخره یک تخم از خودش در می کرد و می گفت این تخم طلاست.
و از آنجایی که مرغ ما یک پا داشت زیر بار حرف هیچ کسی نمی رفت و در جواب باقی اهالی مرغداری که دورش جمع می شدند و می گفتند این تخم شما درسته بزرگه اما طلا که دیگه نیست! بلافاصله چشمانش را می بست و میزد زیر آواز:
(کمی چهچهه مرغی)و بعد در دستگاه ابوعطا ادامه می داد:
چشم ای جوجه باز کن طلا بینی
آنچه نا دیدنیست آن بینی
وقتی هم که می زد زیر آواز دیگر هیچ مرغی حق جیک زدن نداشت و در غیر این صورت سر و کارش با خروس پر حنایی بود.بالاخره بعد از مدت ها مرغ قصه ی ما یک روز چشمهایش را باز کرد تا نگاهی به اطراف بیندازدو در کمال تعجب متوجه شد دیگر هیچ مرغی در مرغداری نیست باورش نمی شد اصلا تحمل چنین اتفاقی را نداشت برای همین باز چشمهایش را بست و به آواز خواندن ادامه داد...
(این مطلب سیاسی نیست!)
زمانی که مذهب در بافت کاتولیک مسیحی از بام کلیسای قرون وسطی به زیر کشیده شد، عقل هیمنهای مقتدر یافت تا جایی که در گزاره دو وجهی هگل «عقلانیت» و «عینیت» ملازم هم قرار گرفت: هر چیز که عقلانی است واقعی است و هر چیز که واقعی است عقلانی است.
مدرنیتهای که اسطورهها را به بایگانی تاریخ فرستاد و به وساطت تیغ عقلانیت پوزیتیویستی از هر آنچه که ساحت عقل آن را ناقابل میشمرد، افسون زدایی کرد تا در تفسیر ریاضی وار جهان، نخوت عقل را در سیمای علم متجلی سازد تا آن جا که نیوتون با اتکا به روابط مکانیک وار ریاضیاتش طلب کند که ابتدای جهان را به او بدهند تا او انتهای آن را نشان دهد، بدین سان انسان در مرکز عالم قرار گرفت. « مرگ خدا» نیز مانیفست چنین نظامی بود که غول ویرانگر فلسفه غرب ازآن دم زد. اما زلزلههای بنیاد شکن تفکر،ساختمان عظیم مدرنیته را مصون از آسیب نگه نداشت.وقتی کپرنیک در فیزیک،داروین در زیستشناسی و فروید در روانشناسی اعلام کردند که نه زمین مرکز عالم است و نه انسان مختار و کامل،زمینهای آماده شد تا ظهور مکانیک کوانتوم تمام گردنکشیهای مدرنیته را به زیر کشد. هنگامی که قطعیت مکانیک کلاسیک در مقیاس جهان کوانتوم، مبدل به عدم قطعیت شد و مکانیک آماری تنها صحبت از احتمال کرد، عقلانیت علمی انسان به ناچار معترف به محدودیت خود شد. هر چند آینشتین بر شالوده کوانتوم مکانیک معترض شد و عدم باور خویش به «خدایی که تاس میاندازد» را بیان کرد، اما همچنان جهان کوانتوم بر مبنای معادله احتمالْ محور شرودینگر استوار ماند. بدین سان علم نیز از بام جهان به زیر کشیده شد. مرگ خدای نیچه این بار و در قرن بیستم نه تنها مذهب و ایدئولوﮊیهایی نظیر مارکسیسم را تداعی میکرد، بلکه علم را نیز شامل شد.ظهور فیلسوفان پسامدرن آخرین تیر بر پیکره شالوده مدرنیته بود: مثله شدن عقل.پیامد حمله متفکران پستمدرن غرب(به فرماندهی فرانسه)بود.زمانی که لیوتار عصر پایان فراروایتها را اعلام کرد، مذهب،ایدئولوژی و اسطوره که جهان ماقبل مدرن را افسون کرده بود و بدان معنا بخشیده بود و اینک به دست مدرنیته خلع سلاح شده بود، علم و تکنیک را نیز به عنوان فراروایتهایی مدرن در کنار خود در حاشیه تاریخ دید.بدین سان جهان به تعبیر داریوش شایگان از تمام نمادهای کیهانی که به آن شکوه و سحر میبخشید تخلیه گردید. این تخلیه نمادها خلأ عظیمی آفرید که انسان پستمدرن در آن رها گردید.تأکید بر چندگانگی فرهنگی و نفی مرکزیت ذهن سوبژکتیو انسان غربی و همسطح سازی ارزشها که محصولات تفکر پستمدرن بودند، بستری آماده ساخت برای زایش و رویش خردهفرهنگها و پدیدارهایی که از نو به جهان معنا میبخشیدند.مذاهب و آیینهایی که در کنار ادیان توحیدی روز به روز در گوشه و کنار جهان قارچ گونه میرویندو مکتبهای معنوی و تارک دنیا که در قالب تمدن مدرن ظهور میکند، پیامد طبیعی چنین فرآیندی است.اما در کنار همه این پدیدهها که جهان بزک زدوده مدرن را دیگر باز افسون زده میکند، پدیدهای منحصر به فرد ظهور کرده است که به تنهایی جهانی نو از معانی را خلق کرده است:فوتبال.فوتبال این محصول عقل ابزاری مدرن که عمر مفید آن هنوز به یک قرن نیز نرسیده است، هیمنهای حیرت انگیز یافته است.ورزشی ذاتا ساده و جذاب که اکنون تبدیل به پدیدهای پیچیده،چند وجهی، مبهم و تودرتو شده است.
شکی نیست که دیگر اکنون فوتبال تنها یک ورزش صرف نیست، بلکه رویدادی است چند وجهی که هر وجه آن شمایلی متفاوت و متمایز دارد.زیبایی شناسی منحصر به فرد فوتبال که در رقص توپ گرد بر روی چمن سبز توسط اعجوبههای فوتبال مینیاتوری جهان خلق میشود، وجهی هنری و دراماتیک به آن بخشیده است.فوتبال اگر چه جایگاهی در بین هنرهای هفت گانه عالم ندارد، اما آنچنان مملو از نمایشها و حرکات است که یقینا به لحاظ شناسههای زیبایی شناسی، آن را نازلتر از دیگر اقسام هنری (حداقل برخی از آنها) قرار نمیدهد.فوتبال اما در جهان کنونی، صنعتی عظیم نیز به حساب میآید.صنعتی با وجوه و شاخههای مختلف که ثروتی کلان را به خود اختصاص داده است.رقمهای میلیاردی که هر ساله از سوی باشگاههای متمول اروپایی رد و بدل میشود و سود سرشاری که این باشگاهها از قبل سرمایه گذاری در فوتبال به دست میآورند چنین مدعایی را اثبات میکند.در کنار این مسأله، فوتبال یکی از عالی ترین مظاهر استفاده از علوم مدرن نیز به حساب میآید.کدام پدیده در عالم همانند فوتبال مجمع علوم مختلف بوده است: پزشکی در چند شاخه مهم آن، روانشناسی، جامعهشناسی، علوم ورزشی، علم تغذیه، بیومکانیک،آمار،تبلیغات،علوم رسانهای و ....البته ناگفته پیداست که فوتبال به عنوان پدیدهای جهان شمول بنا به موقعیت جغرافیایی و زمانی کشورها توان بهره برداری از این علوم را دارند که نتیجتآ کشورهای پیشرفته اروپایی بیشترین سهم را از این رهاورد میبرند.اما این موارد تنها مشخصههای عیان و برجسته فوتبال است.در زیر لایههای فوتبال، فاکتورهایی نهفته است که رویکرد به این پدیده ارزش و اعتبار آنها را آشکار خواهد ساخت.فوتبال در کنار تمام بهره مندیهایش از علم و صنعت مدرن، به سان فرزند ناخلف مدرنیته همچون اسطورهای عمل میکند که جهان را دوباره مسحور میسازد.قواعد و قوانین صلب و قائم به عقلانیت مدرنیته در ساحت فوتبال به تعلیق در میآیند.در جهان مدرنی که آیینهای معنوی و مذهبی به حوزه فردیت انسان مدرن منتقل شده است و عرصه عمومی خالی از نشانگاه معنوی گردیده است، بینندگان میلیاردی نخستین فینال جام جهانی هزاره جدید، شاهد مناجات و آیین قدسی طلایی پوشان برزیل میشوند که در ورزشگاه مخلوق تکنیک مدرن توکیو،گویی اسطورهها را از بطن تاریخ به عرصه حال منتقل میکنند.وقتی دروازه بان برزیل پس از قهرمانی جهان،دقایق بسیاری دست به سوی آسمان روی خط دروازه میایستد، قرن بیست و یکم باور میکند که فوتبال حامل پیامهایی از اندرون تاریخ معنوی جهان است آن چنانکه استادیوم باشکوه روزنبال لس آنجلس نیز در دهه پایانی قرن بیست و یکم پیشتر چنین نداهایی را شنیده بود.
اگر اخلاق در منظومه فکری مدرنیته، شالودهای منسجم مییابد، فوتبال به سان پدیدهای شالوده شکن ظاهر میشود که تعلیق امر اخلاقی را موجب میگردد. اگر قانون، روح مدرنیته است و هر عملی خلاف قانون در قاموس مدرنیته کنشی غیراخلاقی محسوب میشود، اما به یکباره این هیمنه به دست فوتبال ویران میشود. هنگامی که مارادونا با دست (و بر خلاف قوانین فوتبال) در جام جهانی 86 توپ را وارد دروازه انگلستان میکند نه تنها عملش تقبیح نمیشود، بلکه به صفت «دست خدا»نیز مفتخر میشود؛ صفتی که در شالوده مدرنیته قاعدتا میبایست دست شیطان نامیده میشد، اما گویی فوتبال خود اسطورهای مستقل است با قواعد و اخلاقیاتی منحصر به فرد.فوتبال اگرچه مولود مدرنیته است و ابداع آن چه از نظر تاریخی و چه از دیدگاه فلسفی، قرابتی با تفکر پستمدرن نداشت و قبلتر از طرح مباحث پستمدرنیته پا به عرصه وجود گذاشته بود، اما با ظهور امواج پستمدرنیته خود را به عنوان پدیداری الگوگونه برای پارادایم پستمدرنیته شناساند.برای درک بهتر این مدعا کافی است به چند نمونه از قرابتهای فوتبال با تفکر و زندگی پستمدرن اشاره کنیم.فوتبال این ورزش ذاتا ساده در جهان به غایت پیچیده امروز چنان اهمیتی یافته است که تصور جهان بدون آن را غیر ممکن ساخته است.کافی است تنها در این مسأله تأمل کنیم که چرا رویارویی دو تیم درجه سوم در مقیاس فوتبال جهان(ایران و آمریکا)در جام جهانی 98 تبدیل به« بازی قرن» میشود.
فوتبال الزاما آن چیزی نیست که به نظر میرسد.ایهام و ابهام، ذات فوتبال است.پس بیمناسبت نیست که فوتبال را«اسطوره پستمدرن» بنامیم.
ادامه مطلب...
امروزه عرصه ی وبلاگ نویسی بسیار مهم ست به طوری که دربین بسیاری از کاربران اینترنت و البته بلاگرها این مهم یک فعالیت روزمره محسوب میگردد و توجه بسیاری از کاربران جامعه اینترنتی به سوی این پدیده معطوف ست.از آثار اجتماعی پدیده وبلاگ نویسی به نکات بسیاری میتوان اشاره کرد.در مجموع بخشی از تاثیرات وبلاگ ها را می توان در پنج مورد خلاصه کرد: -تعامل کاربران با اینترنت-خارج شدن انحصار تولید محتوا-حرفه ای شدن کاربران-ارتباطات موثر-شناخت نیازهای افراد-تعامل کاربران با اینترنت.اما هدف از این مقاله پاس داشت روز وبلاگ ست و بایداین مهم را گرامی داشت لذا بعد از گذری در دنیای بلاگرها همراه با اشاراتی توضیحی در باره ی این روز،باهم به شناختی نسبی دست پیدا خواهیم کرد...
آیا شما یک وبلاگ نویس هستید؟ آیا آماده اید که بخشی از یک رویداد عظیم و ارزشی باشید؟آیا می خواهید اثری بر چهره زمین بگذارید؟پس همراه باهم سومین "روز وبلاگ" راجشن می گیریم.
روز وبلاگ چیست؟
روز وبلاگ بر اساس این عقیده شکل گرفت که بلاگرها باید روزی را به شناختن بلاگرهایی از کشورهای دیگر و با علاقه مندی هایی دیگر اختصاص دهند. در این روز بلاگرها این وبلاگ ها را به خوانندگان خود معرفی خواهند کرد.
در روز وبلاگ چه اتفاقی می افتد؟
در روز 31 آگوست بلاگرهای سراسر جهان یک مطلب در وبلاگ خود را به معرفی 5 وبلاگ جدید که ترجیحا از فرهنگ، گرایش و دیدگاه متفاوتی باشند اختصاص خواهند داد. خوانندگان وبلاگ ها نیز با گشت و گذار و کشف وبلاگ های جدید و ناشناخته، آشنا شدن با افراد و وبلاگ های تازه را جشن خواهند گرفت.
راهنمایی در مورد پست روز وبلاگ:
1- پنج وبلاگ را که به نظرتان جالب هستند پیدا کنید.
2- به صاحبان این وبلاگ ها اطلاع بدهید که شما در پست روز وبلاگ به وبلاگ آنها اشاره خواهید کرد.
3- توضیحی کوتاه در مورد هر کدام از این 5 وبلاگ بنویسید و به این وبلاگ ها لینک بدهید...
در ادامه ی این مقاله لازم میدونم به نکته یی مهم از نکات تمدن اشاره کنم که بسیار مفید ولازم می باشد:متاسفانه اختلافات وبلاگ نویسان که اغلب ریشه در مشکلات شخصی بسیار کوچک دارد که از گذشته تا به امروز به اوج خودش رسیده.این موضوع امکان همکاری برای کار جمعی و به جای گذاشتن یک اثر ماندگار در مجموع وبلاگ های فارسی را تا حد زیادی مشکل و غیر قابل دسترس کرده. به نظر من و بسیاری از دوستان دیگر تنها راه عبور از این بحران پشنهاد یک آشتی همگانی در بین وبلاگ نویسان است. بنابر این از همه دوستانی که به هر دلیل دلخوری و کینه ای نسبت به یکدیگر دارند تمنا می کنم نا مهربانی ها، کنایه ها، تندی ها و حتی ناسزاگویی ها و تهمت های گذشته را نسبت به هم فراموش کنند. از گذشت ها در گذریم و با هم سرمشقی شویم برای آینده. برای آنها که بعد از ما می آیند. بیائید الگوی رفتاری ممتازی شویم برای جامعه بحران زده و سرشار از عقده و کینه مان؛پشنهاد من برای رسیدن به این تفاهم چیست؟
دوستانی که از هم دلخوری دارند و تا به امروز آشکار یا پنهان، در لفافه یا شفاف، با هجو و هذل و شعر و یا به جد و با دلیل و برهان یکدیگر را می کوبیدند، بیایند و یکبار دیگر فردا درباره هم بنویسند. ولی این بار پیش از نوشتن خوب فکر کنند و به جای تکیه بر نکات منفی شخصیت طرف مقابل،داشته های مثبت او را ببینند و در نوشته اشان با تکیه بر این مثبت ها، از طرف مقابل به نیکی یاد کنند...
روز وبلاگ بر همه ی وبلاگ نویسان عزیز مبارکباد
بنام خالق یکتا،و درود بر فرستادگانش که برای آسایش فردایمان امامت کردند.یامهدی(عج) بپذیراین تحفه ی میلادت را از این حقیر؛هرچند در وصف تو و برای تو هرچه گویم بازکم است...
آهوی مشک فشان لحظه ای تحمل کن، پروانه ی زیبا کمی صبر کن و اندکی بر روی گلبرگهای سوسن بنشین و ای سیمرغ زندگی برای لحظاتی پرواز مکن و بر بام وجودم بنشین تا داستان تلخ انتظار را، که سالها در صندوقچه ی وجودم نگاه داشته ام برایتان بازگو کنم.آری سالهاست که در پشت پنجره ی تنهایی تکیه زده ام و چشمانم را به درب امید دوخته ام تا شایدنظری بر حقیرانت بیفکنی و کلبه ی کوچک ما را با آمدنت نور باران کنی؛سالهاست که به ساعت قلبم چشم دوخته ام ثانیه ها و دقیقه های بسیاری را شمرده ام؛مگر من چقدر طاقت بی تو ماندن دارم؟هجر فراقت را از لحظه ی تولدم تحمل کرده ام،تو گفته بودی که می آیی و من نیز به انتظار آمدنت نشسته ام ولی دیگر طاقتی برایم نمانده است،سالهاست سوار بر اسب سفید آرزوهایم به دنبالت گشته ام وامروز در کنار ساحل دریا ایستاده ام و چشم به افق دور دستها و غروب سخت انتظار دوخته ام و بازم هم منتظرم.معنی این واژه سخت است سخت تر از کنار هم بودن سنگ و شیشه.
چراغ دلم را سویی نماده است زیرا که تمام نورش را در انتظار مقدمت از دست داده و اینک من مانده ام و نگاه به شکوفه های آرزویی که شاید روزی میوه ی امید دهند و اینک من مانده ام و یک دنیا سختی بی تو ماندن.اشکها چون بغضی در گلو و زیر چشمانم خشکیده اند،کبوتر دلم شوق پرواز را از دست داده است و قصه زندگی ام بی تو معنایی ندارد و پرستوی تنهایی ام هوای کوچ به سوی تو دارد.
بیا، بیا ای عزیز مهربان که گاهی برای دیدن یک لحظه؛نوری خیالی در پشت مردمک چشمانم حس می کنم اما اشکهایم مجال نمی دهند و نور رویایی خیلی زود محو می شود؛چرا نمی آیی؟چرا کلبه ی غمم را با آمدنت گلباران نمی کنی؟
چرا با آوای ملکوتیت همه ی یارانت را صدا نمی کنی؟و آنان رااز اضطراب و پریشانی بیرون نمی آوری؟تو را به خدا ما که غرق گناهیم لااقل به خاطر خوبانت بیا.بیا که امیدمان بعد از او تویی،غروب جمعه ها که فرا میرسد،غم عجیبی مرا دربر می گیرد به خودم امید می دهم که تا هفته ی دیگر می آیی ولی افسوس که تو هنوز نیامده یی؛روزها، هفته ها، ماه ها، سالها و حال؛ میلادت فرا رسیده است و از ما عمری گذشته؛ولی چرا غروب تلخ انتظار را به طلوع در کنار هم ماندن مبدل نمی کنی؟به امید آنروز که بیایی و کلبه ی کوچک و حقیرانه ی مارا با امدنت نور باران کنی...
(( میلاد پر برکت منجی عالم بشریت مهدی موعود(عج) بر تمامی عاشقانش مبارک باد))
یه قرار مهم کاری داشتم ... خیلی دیرم شده بود. جلوی در اتوبوس وایسادم که تا نگه داشت بپرم بیرون و سریع خودم رو به قرارم برسونم که بد قول نشم ... هنوز در کاملا باز نشده بود که پریدم بیرون و با تمام سرعت داشتم می دویدم که یهو یه خانمی با دست نگه م داشت و گفت این اتوبوس بهشتی هم می ره؟ ...حداقل ده نفر دیگه هم با من پیاده شده بودن ولی برام خیلی جای تعجب داشت که دید چقدر عجله دارم و یک ثانیه رو هم نمی خوام از دست بدم ولی ازم این سوال که می تونست از بقیه هم بپرسه رو پرسید... جوابش رو دادم و همین طور که داشتم سریع می رفتم با خودم فکر کردم که بارهااتفاق می افته که ما داریم با حداکثر سرعت به سمت هدف و مقصدمون حرکت می کنیم و فقط هدفمون رو می بینیم ولی یه کسایی وارد زندگی مون می شن که سرعت رسیدنمون رو صفر می کنن....بعضی وقتا دوباره رسیدن به اون سرعت خیلی وقت می بره ... مثل رسیدن به قطار که یه ثانیه تاخیر هم میتونه مساوی با جا موندن باشه.
خیلی جالبه ... بعضی وقتا وقتی اون اتفاق؛ یا مواردی که سرعت حرکتمون رو صفر می کنه این قدر خودمون رو مشغولش می کنیم که یادمون می ره که داشتیم تخته گاز به یه جایی می رفتیم ... توقف کردن باعث می شه که عقب بیوفتیم و شاید دیگه نتونیم راهمون رو پیدا کنیم چون اون راهنما برامون صبر نمی کنه... خیلی وقتا می شه که یهو توی مسیر می افتیم توی یه چاله ... چاله ترس، شک ، دودلی یا اون آدمه... اگه حواسمون باشه احساس می کنیم که وای دیگه نمی شه کاری کرد ... از روی وحشت جا موندن چشمامون رو می بندیم و فکر می کنیم اون چاله یه چاهه که دیگه امیدی به بیرون اومدن ازش نیست ... دستامون رو هم روی گوشمامون می ذاریم که از ترسمون کم بشه ... اگه پاشیم می بینیم که می تونیم از توی چاله بیایم بیرون؛ ولی زندگی توی اون چاله می شه زندگی تاریک واسمون و کم کم بهش عادت می کنیم و فکر می کنیم که از اول شرایط همین جوری بوده و یادمون می ره که راهی هست برای رسیدن به همه خوبی ها فقط اگه .....
(ماردن) می گوید:هدف برای جوان ، همچون فانوس دریایی برای کشتی است که مانع غرق شدنش در دریای زندگی می شود،کشتی های اقیانوس پیما به مدد قطب نما و رادارها، مقصد خویش را در دل شب های تاریک وطوفانهای مهیب می یابند . جوانان نیز در دریای زندگی به مدد هدف و آرمانی که دارند به ساحل سپیده می رسند. از این رو گذری به سرنوشت اسطوره ی جوانان عالم بشریت میتواند تأملی باشد برای یافتن هدفی روشن برای ادامه ی زندگانی که میلاد وی نیز بنام روز جوان لقب گرفته.ضمن عرض تبریک بمناسبت ولادت حضرت علی اکبر( ع )؛آن حضرت درچنین روزی درسال 33 ه ق دیده به جهان گشودند. بنابراین قول حضرت علی اکبر(ع) درکربلا 28ساله بوده اند اما قول قوی ترومشهورترآن است که ایشان هجده ساله بوده اند که دراین صورت تولد آن حضرت درچنین روزی درسال 43 ه ق باید باشد .حضرت علی اکبر(ع) پسر بزرگ امام حسین(ع) بودند ومادرمکرمه شان ام البین نام داشت. آن حضرت درمیان بنی هاشم ، شبیه ترین افراد به رسول گرامی اسلام(ص) بودند وازاین روبسیاری اخلاق نیکو، حلم،علم وشجاعت آن حضرت را بسیار شبیه رسول الله ص می دانند . حضرت علی اکبر ع اگرچه کمتر در باره ایشان در تاریخ اسلام سخن به میان آمده است اما همان اندک دانسته ها از شخصیت بزرگ ایشان به سان قطره ای از دریاست. اوج حضور حضرت علی اکبر ع را می توان در واقعه جانگداز کربلا مورد بررسی قرار داد. آن بزرگواردراین مسیروبه همراه پدر بزرگواروخانواده گرامیشان زیباترین صحنه های جانبازی وایثار گری رابه منصه ظهوررساندند که نظیرآن کمتردرتاریخ دیده شده است . حضرت علی اکبر(ع) به هنگام حضوردرصحنه مبارزه با مخالفان در واقعه کربلا، درحالی که ازفرط عطش توانی نداشت تا آخرین رمق خود از حیثیت دین دفاع کرد وسرانجام درحوالی عصرروز دهم ماه محرم به درجه رفیع شهادت نایل آمد . امام حسین (ع) به هنگام شهادت بربالین آن حضرت حضوریافت وبردنیای پس ازعلی اکبرنفرین کرد.ایمانی قوی،شجاعت،اعتماد به نفس،عقیده ی صحیح و پاک و روشن بینی در انتخاب هدف اندکی از شخصیت والا و درون آن جوان اسطوره ست که برای نسل جوان معتقد باید درس و راه باشد...
ضمن عرض تبریک بمناسبت روز جوان به همه ی جوانان از این رو باید به نسل جوان و داشتن هدف در زندگانی اشاره هایی کرد؛اگر این واقعیت را بپذیریم که ذهن جوان ، ذهنی پر تکاپو وجستجوگر است ، آنگاه پذیرش این مطلب که آنها علاقمندند از زندگی و هدف آن ، بیشتر بپرسند آسانتر خواهد بود . هدف برای زندگی نسل معاصر ، همچون آهن ربای نیرومندی است که تمامی ذرات وجود جوانان را به خود جذب کرده و علاوه بر اینکه مانع از پراکندگی و تجزیه نیروهایشان می شود، قادر است توان آنان را به طور متمرکز ، در مسیر ارزنده ای شکل داده و به کار گیرد.
شاید کمترفرصتی پیش آیدتا جوانان در این معنا تأمل کنند که هدف چه نقشی در زندگی آنان ایفا می کند، ولی آگاه کردن آنها به برخی از تأثیرات مطلوب و سازنده هدفدار بودن در زندگی ، ضروری است و ما به اختصار به آنها می پردازیم؛1- انتخاب هدف در زندگی جوانان ، موجب تمرکز قوای فکری و وحدت عوامل روانی آنان می شود و مانع هرزرفتن توانایی هایشان می شود.
2- قاطعیت و جدیت از پیامدهای مطلوب هدفداری نسل جوان است . زیرا آن کس که می داند از زندگی چه می خواهد ، درمقابله با حوادث غافلگیر نخواهد شد.
3- حل تعارض ها و تردیدها ی کشنده زندگی ، با انتخاب هدفی مطلوب ، میسر است. سرگردانی های بی پایان برخی از جوانان ، معلول نداشتن هدف روشن و مشخص در زندگی است.
4- قدرت تأثیر گذاری نسل جوان بر اطرافیان ، به نوع هدف در زندگی بستگی دارد . هدفداری به جوانان سرعت عمل، انتخاب مؤثر و توان برنامه ریزی برای آینده را می بخشد.
5- بهره گیری از فرصت ها یا به عبارتی " مدیریت زمان" از آثار مطلوب هدفداری است، زیرا کسی که به خوبی می داند، " هدف اعلای زندگی چیست" ، فرصت ها را خود فراهم می کند و منتظرفرا رسیدن فرصت نمی ماند.در این مهم نقش جوانان گذشته نیز بسیار مهم است.نسل بعد از جوان باید با پیشنهادات خود جوانان را برای رسیدن به روشنی کمک کنند باید ، چنانچه درانتخاب هدف خویش ، جوانی بر سردو راهی قرار گرفت ‹ تعارض› ، می توانند با دادن پیشنهادات و مشورت کردنها،در سایه " هم اند یشی " و تبادل فکر، ضریب خطای احتمالی را کاهش داده و بر احتمال موفقیت جوان بیفزایند.و این مهم بصورت چرخشی در چرخه ی زندگانی به تکامل برسد....
اگه با یه خانوم تو خیابون راه میرفتی ، یه عده ریختن سرت ، تا جایی که تونستن نواختنت ، به جرم مفاسدت یه هفته تو حبس بودی ، بعداً معلوم بشه اون خانوم مادربزرگت بوده ... رفتی شکایت کنی هیچکی دوزار دهشاهی برای حرفات ارزش قایل نشد ، گاهاً ممکنه حکم ارتدادت صادر بشه ...
اگه تو پیادهرو داشتی راه میرفتی ، یه ماشین زد بهت ، تعجب نکنی (خدا کنه طرف بیمه داشته باشه والا فرار میکنه یا میاد پایین بعد از چند فحش آبدار و چند مشت و لگد سوار ماشینش میشه و میره -خیلی طبیعی-)
اگه یه ایده توپ داشتی ، اگه نابغه بودی ، اگه هنرمند بودی اما نهارت نونخشک بود و شامت بقیه نون ظهر...
اگه شب خوابیدی ، صبح بانک پارسیان رو خریدی ، شب فروختی 3برابر ، پس فردا زندان بودی ...
اگه شب زمین خریدی ، صبح دیدی زمینت رو نخواسته با ده نفر دیگه شریکی
اگه ماشین اسم نوشتی (اونم سه برابر نرخ جهانی) فردا از ماشین خبری نبود
اگه هیچی نداشتی اما فردا میلیاردر شدی ، اگه صبح صدرالاسلام بودی فردا سلمان رشدی ، اگه شب دوپینگی بودی صبح قهرمان مبارزه با استثمار
اگه...
بدون داری تو ایران زندگی میکنی ... اینجا ایران است
ای ایران ، با تمام رنجها ، با تمام زجرها ، با تمام ضعفها ، داد و بیدادها بازهم خاکت را میبویم ، خاکت را میبوسم. بزرگانت را میستایم ، سر ارادت فرو میآورم ، تو را دوست دارم...ای ایران ای مرز بیانتها ، ای سرزمین من تو را آزاد میخواهم ، تو را آباد میخواهم ، تو را پاس میدارم...
خوبرویانت جاویدان ، عارفانت پاینده ، اندیشمندانت ، اساطیرت ، افسانههایت ، عشقهایت همه در سینههای ما زیست میکنند و نمردهاند حتی اگر ما هزاران بار مرده و زنده گردیم...
در عصر کنونی،بسیاری از زنان نمی دانندبه طور واقعی چه توانایی هایی دارند.آنان از قدرت خویش ناآگاهند و به ناحق،احساس ناامنی می کنند.زنان،به ندرت خودرا شجاع می دانند.باوجود این که هرزنی در لحظه هایی از زندگی خود رفتار شجاعانه ای را تجربه کرده،اما شاید هرگز به این امر توجه نکرده و یا برداشتی اشتباه ازآن داشته است.برخی از زنان،زیر سایه ی دیگران زندگی می کنند.در نگاه نخست،شاید این طرز زندگی زیاد هم بد نباشد؛زندگی راحت تر است و به صرف انرژی زیادی هم نیاز ندارد.شخص،عقیده ی فرد دیگری را می پذیردو این امر،فشارهارا کاهش می دهد.چنین فردی در ظاهر،دارای زندگی بی دردسری است و بار مسؤولیت را از دوش خود برداشته است؛اما با نگاهی عمیقتر،این سؤال پیش می آید که مقاومت در برابر تضاد درونی تاچه حد می تواند باعث از بین رفتن نیروهاشود؛مقاومتی که در هنگام خودانکاری زنان پدید می آید؛آنان به طور تقریبی بدون هیچ قید و شرطی خودرا با عقیده های دیگران وفق میدهند،از عقیده ها و علاقه ها دست بر میدارند،بی یار و یاور می مانند و نسبت به همه چیز بی توجه می شوند،به شدت آسیب می بینند و شخصیت آنان رنگ می بازد.شخصی که از عقیده ی خود دفاع نکند،تبدیل به عروسک خیمه شب بازی می شود و این خطری است که بسیاری از زنان را تهدید می کند.
توانایی های زیادی در وجود هرزنی،نهفته است؛حتی در وجود زنانی که خودشان و دیگران نمی دانند که آنان در مواقع ناگهانی با چه خبرگی خاصی،عکس العمل نشان می دهند.این توانایی ها،به طور روزمره مورد استفاده قرار می گیرند؛حتی اگر از وجودشان آگاهی در دست نباشد.می دانید که شما چقدر می توانید زیرکانه عمل کنید؟پس بیایید اعمال روزانه ی خودرا بررسی کنید.چه زمانی به درستی تشخیص داده اید که روش متقاعد کردن دیگران چگونه است؟نظر قطعی شما چه موقع،باعث نجات یک فرد،یک زندگی و یا یک جامعه که در معرض ویرانی قرار داشته،شده است؟آیا توانسته اید از فکر واندیشه ی خوددرست استفاده نمایید؟! به طور مسلم،تدبیر یک زن،همراه با شکیبایی او می تواند مانع ویرانی های بسیاری شود.زنان باید درست در جاهایی مواظب مانع ها باشند که موضوع به نظر،خیلی جزئی و بی اهمیت می رسد.بسیاری از مردم،به خصوص زنان،موانع رفتاری خودرا در پس پوششی به ظاهر هوشمندانه پنهان می کنند.آنان منتظرند که دیگران تصمیم بگیرند وامیدوارند به این ترتیب،بتوانند از مبارزه،شکست ویا نبرد بگریزند.آنان از دیگری می پرسند:«به نظر تو،باید چه کار کنم؟»«آیا این جور درست است؟»«توهم همین نظر را داری؟!»این سؤال ها در اصل،سؤالهای خوبی هستند و مشورت کردن با دیگران،اغلب مفید است.جوانبی را که ندادیه گرفته شده،به ما نشان می دهد و ارزیابی های مان را تغییر می دهد؛اما اگر کسی پس از یک پیشنهاد،بلافاصله و بدون آن که تأمل کند،فکرها و نظرهای دیگران را بپذیرد،بدون اینکه متوجه شده باشد برای خودمانع تراشی کرده است.
درپایان باید به سلاح کارساز زنان اشاره کرد.در مسائل نگذارید از موضوع منحرف شوید.حتی در حال گریه هر آنچه را می خواهید،بگویید.باچشم های اشک آلود هم می توان«نه»گفت و خواسته هارا مطرح کرد.اشکها نشان می دهند که موضوع برای شما مهم است و دلیلی برای خجالت وجود ندارد.....