نوروزی دیگر از راه رسید تا همهی کهنهگیها را رنگ شکوفهها بخشد...
اما فردا را چه؟! دیروز را؟! عید که میشود همه به یکدیگر لبخند میزنند و بر روی هم یادگاری میکارند...
طبیعت مگر یک شبه این همه تغییر کرده که ما میخواهیم بهیکباره متحول شویم؟! مگر تنها آرزوهای زیبایمان باید برای همین لحظه شکل گیرد و همان لحظه اتفاق افتد؟!
درگیر همین سوال و جوابها با خویش بودم که...
تحول و دگرگونی هم نمادهای ظاهری دارد و هم باطنی و یک روند لحظهای یا خطی نمیتواند باشد (در اکثر مواقع). یعنی مراحل رشد و تکامل در همهی پدیدهها مقدماتی دارد که باید آماده و مهیا گردد تا معراجی شکل گیرد.
شکوفههای بهاری که طبیعت را رنگ زیبایی میدهند، چگونه از درختی خوابیده سبز شدند؟!
بهار فصل رویش است و جوانی، لطافت و طراوت، نسیم سِحر و باران رحمت... چه زیباست که آدمی بهاری گردد، با مسیحا درآمیزد و سبز گردد. به سبزی دشتهای ایران. چه میشود بیاییم چهار فصل سال شویم؟ همچون بهار و تابستان و پاییز و زمستان...
فصل بهار برای جوانی و سرزندگی، برای رسیدن به نقطهی شکوفا شدن، سبز شدن، آزاد و رها شدن. هر چه از بهار میگذرد این جوان پختهتر و آن شکوفه رسیدهتر میشود... به تابستان که میرسد او پر حرارت و گرم، پربار و سنگین میماند. یک انسان کامل، در نهایت خویش، دیگران از او بهره میجویند و از کلام و حدیثش جانهای خستهاشان را طراوتی میبخشند... میوههای تابستان ثمرهی شکوفههای بهاری است که هر چه آن شکوفهها پروردهتر باشند عاقبتی چشیدنیتر دارند. انسانهایی هستند که از دور هم انسان را به خویش جذب میکنند، نیروی خارقالعادهیی در اطراف آنان احساس میکنی. هر چقدر نزدیکتر میروی، آتشینتر میگردی. این همان گرمابخشی تابستان است... اگر بخواهی همیشه گرم باشی و پرمیوه، میشوی یک درخت پوسیدهی سوخته... باید تا آنگاه که بار داشتی، جان بچشانی و کمکم رنگ به رنگ شوی، کمی سردتر از بهار، کمی خیستر... باران پاییزی، آتش تابستان را خاموش میکند. آتش که ممکن است خود آدمی را بسوزاند، آتشی که کمکم به آدمی تلقین میکند تو در اوجی، تو تمام و کمالی... اینرا که نمیگوید این یک دوره بود از چندین و چند دوری که باید بزنی! گم کردن حقیقت در اولین منزلگاه به مثل سالها... آدمی باید جامه از تن بهدر کند و برهنه و خالی گردد، در سرمای پاییز چرا آخر؟! سخت است!!! جامهی پادشاهی از تن انداختن و دلق درویشی به تن کردن. لباسهای وصله پینهدارِ رنگبهرنگ.... اما کمی بیاییم از بالاتر بنگریم. وه، عجب شعبدهای، عجب بازی رنگی، چقدر زیبا و چقدر جانافزاست درخت پاییزی!!! خشخش برگها در زیر پای عابران. آن برگهای سبز و پر طراوت، اکنون خشک و زرد... این دیگر چه حکمتی است؟! شاید گفتشان ایناست که اگر حرکت نکنی، هر چقدر هم که سبز باشی اندیشهات پلاسیده میگردد... هوا چقدر سرد شده، بارانها هم یخ زدند. اوووو نکند آن نمنمک سرد شدن هوا، آن افکندن لباسها مقدمهی آماده شدن تن برای تحمل این سردی و این یکرنگیها بوده است. فصل زمستان، فصل خواب و سپیدی از راه میرسد. حال باید با تمام نداشتهها به کهف خویش رفت و تنهای تنها در کنار دیگران در خموشی و سکوتی یکپارچه اندیشید، خاک مردهتر میگردد و هوا سردتر و زمین یکرنگتر... تا به امید و انتظار چرخشی دیگر، بهاری دیگر و آغازی دیگر ثانیه شماری کرد.
بهاران خجسته باد.
آیا میتوانید آنگونه که رابرت دنیا را تصویر کرد شما هم تصور کنید؟!
رابرت داینس زو قهرمان مشهور گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه مبلغ زیادی پول برد. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با التماس و زاری گفت که فرزندش مریض است و برای درمان او هیچ پولی ندارد . قهرمان گلف بی درنگ تمام پول را به زن داد. یک هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت که او ساده لوحی کرده و آن زن اصلا بچه مریضی نداشته که هیچ حتی ازدواج هم نکرده است. رابرت با خوشحالی گفت پس خدا را شکر که هیچ کودک مریض و در حال مرگی در کار نبوده است .
فکر کنم خیلی وقته که ما همدیگه رو درست نمیبینیم، درک نمیکنیم، کلامی از سر مهر بههم نمیزنیم... فکر کنم زمان ما اندک است و غافلهاش بس شتابان میرود. شاید فردایی در کار نباشد و ما نیز هم... خیلی دوست دارم بدانم بعد از آنکه رابرت پولهایش را بخشید چه چیزی بهدست آورد؟ شما میدانید!!! حتماً میدانید.
در شهر ما چه میگذرد.
هر روز هزاران واقعه رخ میدهد که از آنها باخبر نمیشویم. خُب به ما ربطی هم نداره ، نه تاثیری بر روند روزانه ما دارن نه سودی و نفعی. (مثلِ فلان دختر عروش شد ، فلانی از فلانی طلاق گرفت. پدر حاج محمود به رحمت حق رفت یا پسر سید کاظم رفت کربلا)
حتی اتفاقهای روزانه خودمون به دلیل مشکلاتِ روزمره به آسونی فراموش میشن.(مثل هفته قبل چهارشنبه نهار چی خوردی؟)
اینها مهم نیستند ولی آیا همهی اتفاقهایی که دور و بر ما میافته میبینیم؟ مهمهاش رو نگه میداریم بقیهاش پاک.
تصمیم گرفتم امروز یککم چشمهامو باز کنم ، حواسم رو جمع کردم ، بسم الله گفتم و از خانه بیرون آمدم.
از خونه که اومدم بیرون اولین چیز که دیدم درخت همسایه روبرویی بود بعد درخت خودمون بعد درخت همسایه.
همهی اونه درخت بودند. چی! درخت چنار. همین؟ ، آره. اینها که با هم فرق دارن پس چرا همهشون فقط یه اسم دارن!!؟ توی همین فکرها بودم که از دور نوجوون ده دوازده سالهای رو دیدم. باور نمیکردم ، سیگاری تو دستش بود و هرزگاهی پکی میزد و داد میزد "نمکیه ، نون خوشکه داری بردار و بیار". نزدیکتر شد صورت کثیف و آفتابخوردهای داشت ، جای چند زخمرو میشد تو صورتش دید ، کمی هم میلنگید. چشم ازش بر نداشتم ، ذهنم شروع کرد به جستجو تا نشانی از این کودکِ زخم خورده پیدا کنه. و پیدا کرد...
یادتون هست وقتی بچه بودین ، مامان بابا میبردنت بیرون ، وقتی یکی از همین بچهها رو میدیدی بِهِت میگفتن : "عزیزم ، نازنینم ، گُلَکُم اگه درس نخونی فردا مثل اینها باید تو خیابونها بخوانی...". و ما از ترس اون بچه دیوهای کوچولو خوب مشقهامون رو مینوشتیم و شبها زود میخوابیدیم. ام حالا (همین امروز) فهمیدم که نه ، با تمام اشتباهها و خطاها و بدیهایی که کردم مادر هنوز هم در آغوشم میگیرد و پدر آنچه دارد در اختیارم میگذارد. چه ساده باور داشتیم. تا امروز حتی نشانی از این آوارهگان نداشتم ، شاید اصلاً آنها نیز در خواب بودهاند(مثل چشمانم تازه بیدار شدهاند و به کوچه آمدهاند).
در چند کوچه آنطرفتر هم پیرمردی (تقریباً هفتاد ساله) داشت به دنبال انگشتری افتاده در لابهلای آشغالها میگشت! قوطی و چند خرده آشغال را در کیسهای کرد و بر پشتش گذاشت و رفت. بهکجا؟ نمیدادنم ، فکر کنم انگشترش آنجا نبود شاید به سراغ سطلی دیگر رفته است.
از جوان سیوپنج ساله نمکی یا جوانِ سی ساله اسکاچ فروش یا پیرمرد گلفروش چیزی ندیدم.
بگذارید... تصویرهای مبهمی از پیش چشمان جستجوگرم میگذرد ، بیهیچ کلام و گفت و شنودی.
داره یادم میاد. هفتهی قبل...
پسرک دفتر مشقی پهن کرده بر زیر نور چراغِ شهر. گهگاه سری بلند کرده و میگوید "آقا خانم وزنم(ترازو) دقیقه ، تو رو خدا ، هر چی خواستین بدین(بدهید)". اما آنقدر مست بودم و در خود که گویی آن لحظه ندیدمش. یا آن پیرمرد علیل ، که بسختی میخواست از عرض خیابان بگذرد. و یا این پیرِ کورِ فلوتزنِ تنها (نه ، خدای من ، چند سال پیش نیز او را دیده بودم ، خانومش زیر بغلش را میگرفت) چه خوب مینوازد ، سالها بود صدایی به این آشنایی نشنیدهبودم.
میلیونها میلیون چشم هر روز شاید هزاران هزار کودک و پیرمرد و بیوهزنانی هستند که در التماس یک نگاه مهربانند ، ولی افسوس. وای بر ما.
ذهن بمحض دیدن چرتکه خویش را برداشته و با چند ضرب و تقسیم و جمع میگویدت درآمد آنها بیش از توست ، نگاهشان مکن. چرا خودت آبمیوهای نخوری که هم برات مفیده و هم ضروری ، اگه به این چیزی بدی میگه یارو شوت بود. اونم که خرج اعتیادشه ، اینم که جوونه ، فلانی ادا در میارده هیچ مرگیش نیست. به همین روال هیچ ریالی از کیسه خرج نشد.(ایول هوشِ فعالِ من)
آیا هیچ نگاه معصومی را دیدهایم یا دستی بر سر یتیمی دردمند کشیدهایم؟ ، آیا انسانیت همین است که ماییم؟
شرمنده از خود نیستم گر چو مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم
در چشم من، شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتم
تاریکی بیدانشی بیداد میکرد
ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من درین میدان سخن بود
شب های بیپایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
فریدون مشیری - نسیمی از دیار آشتی
آن هنگام که ما بوق در کرنا میکنیم و فریاد از طراحی تانک و زرهپوش و قایق و هواپیمای رادارگریز توسط متخصصان کشورمان میکنیم، غافل میشویم از فروش میلیاردها دلاری تسلیحات توسط آمریکا (این شیطان بزرگ) به کشورهای عربی... آنهم با یک ترس ظاهری... و ما چه بچهگانه خود و ملت خویش را گول زده و به خود میبالیم و خود را بادِ بادکنکی میکنیم.
میآییم آمار طلاق و فحشا و قتل و غارت آمریکا را اعلام میکنیم، اما نمیگوییم ما سومین آمار طلاق را در جهان داریم!
میآییم از حقوق بشر میگوییم اما نمیگوییم که دانشجوی ما به خاطر چند خط نوشته در نشریهاش تعلیق میخورد!
میآییم اقتصاد آمریکا را نقد میکنیم و از آن به عنوان کشوری بحران زده نام میبریم غافل از اقتصاد 13000میلیارد دلاری آن!
میآییم آمریکا را نقد میکنیم چون کودکی دبستانی که استاد دانشگاهی را نقد کند... نمیخواهم او را تمجید کنم بلکه میخواهم بگویم که درست نیست چشم بسته و کورکورانه غرب نقد کنیم .
ما حتی جایگاه بیناللملی مستحمکی نداریم ، دیپلماسی جهان توسط آمریکا در حال رقم خوردن است ، حتی کشورهای روسیه و چین که بزرگترین حامیان ما -آن هم به دلیل سود بالا و سو استفاده اقتصادی به بهانهی تحریم- هستند از وتوی قطعنامههای تحریمی سر باز زدند. 140رای موافق به ضرر ایران نشان از حضور ضعیف دموکراتیک جهانی و قدرت و نفود آمریکاست ...
بیاییم درست و منطقی به جهانی در حال پیشرفت نگاه کنیم و روابط جهانی را اینقدر ساده نبینیم تا بازیچه سیاستمداران نباشیم ...
از آن روز که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل آدمیت مرد.
حمله به هر کجای دنیا محکوم است و تروریسمهای جهانی انسانهایی هستند که روح حیوانیشان بر نفس آدمیتشان غلبه کرده ، گویی روح خدایی ندارند. گاه میشود که آنقدر عقایدشان پست و ذبون است که چون لیاقت و استحقاق بیان کلام ندارند آنرا بمبی ساخته و عدهای را بهخون میکشند . باید این را گفت و دیگر گفتن خطاست.میشنویم و میبینیم که حرمت حرمین عسکریه را شکستند ، سال پیش همهمینطور ، چند سال پیش هم در مرقد امام غریب ، علیبنموسیالرضا بمبی منفجر شد و ما را به سوگ همشهریان و هممیهنانمان نشاند. اما مشکل چیست و چه راه حلهایی میتوان یافت؟ امروز هم عراق و غزه ، چهکنیم ؟!!!
نگویید که او ضد اسلام و جهاد است اما میخواهم نشان دهم که ما نیز خطاهای بسیار کردیم .
اگر ماهواره داشته باشید میتوانید حملات مسلمین را به نقاط مختلف جهان ببینید (کسانی که بنام اسلام دست به ترور میزنند). بسیار شده روزی که ما در تلویزیون با افتخار میگوییم در عملیات انتحاری گروهی از شاخه نظامی فِلان چند اسراییلی زخمی و به هلاکت رسیدند و غاصبان رژیم اسراییل به بمباران منطقهی فلان پرداختند که چندین غیر نظامی شهید شدند . اما در همانحال کشورهای غربی میگویند مسلمانان چند اسراییلی را شهید ساختند و سربازان شما چند مزدور فلسطینی را به هلاکت رسانند. همچنین رهبر فلان گروه تروریستی که در منزلی تحت تدابیر شدید امنیتی بود در یک عملیات نظامی پیچیده با دلاوری فرزندان شما کشته یا دستگیر کردند منابع آگاه از افشای اعترافات بازداشتشدگان سخن میگویند !!و همزمان مناطق تخریب شده را نمایش میدهند همراه با چند غیر نظامی که در حال شیون و زاری هستند یا آمبولانسی حامل چند نوجوان مجروح اسراییلی ...
به نفس مبارزه کاری ندارم ، فقط میخواهم بگویم غربیان و آمریکاییان از حرکات مسلمین چنین برداشتیهایی دارند و هر کجا ، به هر کس بگویی من مسلمانم یا من ایرانیم آنرا من تروریسم هستم میشنود ، نه چیز دیگر.
نکتهی بعد شعبههایی است که در ادیان مختلف شاهد هستیم که بهترین منطقه برای حملات بداندیشان و کژاندیشانی است که منافعشان در جنگهای مذهبی و قومی و تفرقه ملتها است. به جای آنکه ادیان ، مذاهب و فرقهها نقاط اشتراک را جستجو کنند فقط به نقاط تفریق میاندیشند و برای برقراری عدالت! یکدیگر را ذبح کرده، تا در پیشگاه ربشان قربانی قابل قبولی ارایه دهند. باورها و تلقی اشتباه از دین آنچنان عادی گشته که دین برابر با کشتههای بیشمار معنا میشود ، مذبح برای خداوند.
این را نمیدانیم اول انسانیت سپس دین و اعتقاد و باور ، اگر انسانیت را فراموش کنیم همان قابیلی خواهیم بود که برادر خویش را به دست خویش از پای درآورد و به خاکش افکند (او را مجال توبه بود و ما را نه). آیا هابیل را توان ایستایی در برابر قابیل نبود؟ نگفت اگر بر من دست دراز کنی دست بر تو دراز نخواهم کرد!!!؟
در جهان کنونی حرکتی اشتباه برخوردی دو چندان در پی خواهد داشت، و قدرت نظامی و امنیت در آن سوی آبها بنام دین صحنهای دیگر نمایش میدهد. -مسحیت و یهودیت که بهواقع یک دینند. مسحیت همان یهودیت تعدیل شده است ، در قالب آدمی که همانند نداشت.- افسوس که دینها چه زود تحریف میشوند و مردان خدا بر دارهایمان لانه دارند...
جنگی بپا است که هیچ خیری در آن نیست ، همه شر است زیرا کشتاریست انسانی آنهم نه از روی ایمان و جهاد بلکه از روی هوس و شهوت و احساس تصاحب قدرت و نشان دادن حاکمیت برحقمان! و سخن خویش بر کرسی نشاندن.
تاریخ را برندگان مینگارند در آن جهت که باید بنگارند. پائولو کولیو سخن زیبایی دارد: کِه میداند بربرها کِه بودند ، آیا آنان بهواقع همان اقوام وحشی بودند که ما در کتابها میخوانیمشان؟. یا نه مورخان آن گونه تصویر کردند که حکام برایشان خواندهبودند.
آیا واقعاً ما همان تروریسمها و بیماران روانی هستیم که تاریخ امروز از ما یاد میکند؟ یا دیگران آن موجودات آخرت فروختهای هستند که امروز را آنگونه دوست دارند قلم میزنند و بر دار دنیا اینگونه نقش میسازند؟
میدانم هر دو در اشتباهند زیرا نه جهاد ما الهی است و نه دنیا تا ابد بر مدار خواستهای آنان میچرخد. روزی دیگر باز ما حریم آنان بشکنیم و با طرحی در اختلافشان اندازیم و خود بدنبال حکومت زمین برآییم به هر نامی که بتوانیم.
اما بیاییم دست انتقام در آستین فرو برده و شکیبایی پیشه و توشه راه سازیم بر چنین مصائب. و یقینمان بر آن که زمین را صاحبی است و آدمی را ، خود قصاص خونها بستاند و کاخهایشان را ویرانه سازد.
متن زیر بریدهای است از کتابچه آیه حجاب اثر آیت الله محمود طالقانی -ناشر:انتشارات یاس-
آیا اقلیت های مذهبی که اعتقادی به حجاب ندارند -مجبورند به علت اینکه شناخته نشوند یا به علت اینکه ظاهر را باید رعایت کنند- حجاب داشته باشند و اصولاً در اسلام رفتار پیشوایان گذشته با این اقلیت ها چگونه بوده است؟
در خلال صحبتها این مساله را گفتم که حتی اجباری برای زنهای مسلمان هم نیست. چه اجباری؟ حضرت آیت الله خمینی نصیحتی کردند، مانند پدری که به فرزندش نصیحت میکند راهنماییش میکند که شما اینطور باشی به این سبک باشی بهتر میتوانی روح اسلام و سنت ایرانیت را متجلی کنی .
استقلال شخصیتات را حفظ کنی. وقتی نسبت به آنها اینطور نیست چطور ما میتوانیم بگوییم که اقلیتهای مذهبی مسیحی، زرتشتی، یهودی که اکثر اینها خصوصاً یهودیها و زرتشتیها من برخوردم میبینم روی همان سنن ایرانی که از قبل بوده مقید به حجاباند، برای آنها هم اجباری نیست و در اسلام هم همیشه بارها گفتیم و گفتیم و عملاً نشان دادیم حتی اقلیتهایی که به اسم مذهب هستند نه اینکه مذهب صحیح باشند، مذهب ساختگی، مذهب استعماری، مذهب اسراییلی بودند و اینها وسیله استعماری و جاسوسی بودند و ما جلوگیری کردیم که متعرض آنها هم نشوند، چه رسد به اقلیتهایی مانند زرتشتی، یهودیها، مسیحیها و دیگر اقلیتها که همیشه جزو این مملکت بودند مورد احترام بودند و فرقی نداشتند در زندگی اجتماعی و اقتصادی با دیگران و چه بسا آنها از خیلی مسلمانها هم بهتر بوده در این مملکت خود یهودیها بعضیها اعتراف میکنند، بعضیها که به اسراییل رفتهاند و از آنجا فرار کردهاند، میگویند اینجا اصلاً زندگی ما بمراتب بهتر از اسراییل است امکانات ما در اینجا بیشتر از هر جایی است.
در کتابی که فرانس فانون نوشته بهنام سال پنجم انقلاب الجزایر یا جامعه شناسی یک انقلاب مساله حجاب را در الجزایر خیلی عمیق و بسیار جالب مطرح میکند و تجزیه و تحلیل کرده که زنان الجزایر بر اثر رشد انقلابیشان به نتیجه رسیدهاند که باید شخصیت خود را بالا ببرند و نگذارند که آلت دست استعمار فرانسه بشوند و ما در راهپیماییهای گذشته هم میدیدیم که واقعاً عدهای از زنها با اینکه بیحجاب هستند ولی شعارهای اسلامی میدهند و عقیده به این حرکت و به این جنبش اسلامی دارند. آیا واقعاً میشود آنها را سهلانگار دانست یا اینکه بیعقیده، و رفتاری که نسبت به آنها میشود چگونه باید باشد؟! اصولاً این مربوط میشود به تلقی اسلام از زن که بر خلاف رژیم گذشته که میخواست چنین وانمود بکند که اسلام نظری توهینامیز نسبت به زن دارد و حجاب را برای این بهوجود آورد که زن در خانه محبوس بهماند و فعالیت اجتماعی نکند در شرایط کنونی انقلاب ما نسبت به این مسایل چه عکسالعملی باید داشته باشیم؟
یکی شخصیت زن و دیگری مساله حجاب و ارتباطش با مسایل اجتماعی و سیاسی و انقلابی.
برای دانلود کل متن کتابچه اینجا کلیک کنید (حجم حدود 5مگابایت)
آنگاه که محمد(ص) بر بلندای کوه در غار حرا شنید اقرا ، اقرا بسم ربک الذی خلق
اصالت به کلام وحی بود یا اصالت بر محمد رسول.
آن کلام وحی بود که چون نوری و چشمهای محمد را به خوانش وا میداشت یا آن محمد(ص) بود که توانست آن کلام را دریابد و بخواندش. کلامی که هنوز پس از هزاروچهارصد سال از خوانشش عاجزیم و هر ورقش هزاران راز در خود نهفته دارد.
میهمان عزیز اصالت را بر کلام خدا میدانست و گفت آن خدا بود که محمد را کلام فراداد و او را بر آدمیان برتری بخشید. برای نمونه و تایید گفته خویش گفت اگر اصل را بر محمد دانیم چرا حدیث قدسی یادگار از وی آن سیالیت کلام وحی را ندارد؟
دوست عزیزی گفت: اگر اینگونه بیاندیشیم پایان کار جز سنگ شدگی آدمی نیست و آیا این محمد نبود که توان خوانش هستی را به شایستهترین شکل دریافت؟ او با هستی یگانه شد و بقول عزیز دیگری از میان هزارن حلقهی مفقوده ، پدر قوم خویش ، ابراهیم خلیل را بازخواند...
سه شب است درگیر این نکتهام ، که اصل را بر کدام نهم ، دیشب در جمع دوستانهای پرسشم را مطرح کردم ، در طرح پرسش آنقدر حاشیه رفتم که کسی سوال را به درستی درنیافت و آنقدر در حاشیه پرسشهای گوناگون آوردم که یک شخص دیگر به این اصل افزده شد و آن شنوندهی سالک بود ، آنکس که در راه حق گام برمیدارد و خواهد حقیقت کلام و سخن را دریابد.
پرسش را اینگونه بیان ساختم: ما اصالت را بر کلام وحی دهیم یا بر محمد؛ قاری هستی یا بر شنوندهی کلام و یا...؟
مطمئناً هر کدام از این سه عنصر نقش اساسی و مهمی را بازی میکنند. دوستی چندی پیش گفت نویسندهای که مینویسد در یک نوشته همان قدر سهم دارد که خوانندهی آن اثر سهم دارد ، یعنی اصالت خواننده و نویسندهی یک شعر و گویش با هم یکسان و همتراز است و آن دو بر هم برتری ندارند. خویش هم بر اینم که شاعران و نویسندگان جاودانه ادبیات خود نبودند که نوشتهای را به تحریر در آورده و از خود و تنها از خود و بینش و نگاه خویش مینگاشتند ، بلکه آنان با ناخودآگاه خود و آن ضمیر پنهان در نهاد خویش یگانه گشته آنرا خوانده ، از آن مدد جسته و در زمان و مکان مناسب و حال و هوای متناسب آن گفتهاند که بر جاودانی و اصالتش هیچ کس را شک نیست. حال اگر بگویم:
کلام وحی امری پنهان و آشکار است ، سیال است ، هست اما چشمی باید آنرا ببیند و زبانی که آن را بخواند و گوشی که آنرا بشنود بیراه نگفتهام ، گفتهام؟
نمیتوانم یک اصل را اصول جدا سازم ، زیرا این چرخهی دوار ساختهی همهی این عناصر است و هر کدام را بردارم چرخ را شکستهام ، شاید اشتباه میاندیشم ، پس منتظر نقدی میمانم تا پردهی ابهام از چشمانم برافکنیدد تا نور حقیقت را دریابم. آمین
سالهاست به بهانه حمایت از صنعت خودروسازی نظام حاکم از ورود اتومبیلهای روز جلوگیری کرده یا با گذاشتن تعرفههای گمرگی مانعی فولادین در این میان بوده است.
یک سوال: تا کی ملت باید چنین حاتمبخشیهایی داشته باشد؟ تا کی باید بهایی چند برابر بپردازد و از ماشینی بیهیچ استانداردی استفاده کند؟! تا کی دولت باید سوبسیت چند میلیاردی برای بنزین بپردازد تا شرکتهایی چون ایران خودرو و سایپا درآمدهای هنگفت بدست آورند؟!
درآمدی که مردم و دولت مجبور به پرداخت آن بودهاند! و حال بیش از دودهه از برقراری آرامش نسبی در ایران ، تنها و تنها یه نمونه را میتوان نام برد که مثلاً صنعت خودرو سازی را مستقل از جهان کفر و استکبار کرده است ... آیا در دنیای پرشتاب امروز که متولیان این صنعت دست از تولید انبوه برداشتهاند ، شایسته است پرداخت چنین هزینههای میلیارد دلاری! حال که خودروهای مدرن ، زیر دههزار دلار به بازار عرضه میشوند بهجاست ما از صنعتی پوچ حمایت کنیم؟!
به نظر شما رقابت نمیتواند نیروی محرکهای برای این قبیل شرکتها باشد؟!
نمونه دیگر صنعت مخابرات ، همراه اول ... تلفنهای همراه حدود یکدهه است که بهصورت فراگیر در دسترس عموم میباشد ... روزهای اول را بهیاد آورید ، گوشیها و خطهای چند میلیونتومنی!!! از راه اندازی و بهرهبرداری اپراتور دوم (ایرانسل) مدت زمان زیادی نمیگذرد -با تمام سنگافکنیهای مخابرات- ... خودتان مقایسه کنید از تنوع خدمات گرفته تا قیمت؟!!!
تا کی باید خود را بسته نگه داریم و فقط شرکتهای خود را تبدیل به غولهای توخالی سازیم که توان رقابت با هیچ شرکت بیناللملی را نداشته باشند!؟ آیا وقت آن نرسیده که مسیر حمایت خود را عوض کنیم؟ دوستان جدید بیابیم؟ دشمنان و بدخواهانمان را بازنگری کنیم؟ زبان نقادان را نبریده و لبِ گویندگان را ندوزیم؟ کمی گوش فرا دهیم و دل دریایی کنیم؟!
شاید چرخشی که هند را منجی بود ، در ما به تکامل برسد و بالغ شود؟ صنعت انفورماتیک نگاه دولت را میطلبد ... پرورش گل ، دامداری مکانیزه ، کشاورزی علمی دست گرم دولت را میطلبد!!!
اما امان از خواب بزرگان ، چه آسوده و آرام در خوابند ... گویی ما نیستیم ، مهم نیستیم.
او را میبینم با مشک آبی بر دوش با لبانی خشکیده و شمشیری در نیام
شبی است امشب که قدرش مینامند ، نامی نهادهایم آنرا به عظمت تمامی خلقت و زیبایی تمامی هستی.
آیا با یک شب اشک چشمانم ؛ آب سردی خواهد شد بر آتش شرارتِ سالیانم؟؟!! آیا تا به حال خویش را عریان و برهنه بیهیچ حجابی دیدهام؟! چگونه خواهم رسیدن بیانکه بودنم را بهایی پرداخته باشم؟! چگونه توجیه سازم خویش را؟؟ نیاز و نیاز و نیاز
نه ، بهانه بس است ، میدانم که هیچ تغییری نکردهام و فردا همانی میشوم که بودهام! پرگناه و نیرنگ و دغل و نقاب! پس این اشک تمساح از چه روی است فریب خلق یا خالق خلق؟!
بنام خطا و به ترس از گناه ، روزی 17رکعت در برابر نفس خویش سر تعظیم فرو آوریم و خدا نامیمش. ماهی نیز از طعام و شراب دست بشوییم تا خرجمان کاهش یابد ... اینها را عبادت نامیم !! چه ساده میپنداریم ...
شب قدر شاید این شبی که نامیدهایم نباشد ، شاید روزی باشد در فرارویمان که باید دریابیمش ، شاید هم به غفلت از آن ساده بارها گذر کردهایم و نشناختیمش ...
بیاییم شب قدر خویش را بیابیم ، شاید این ماه بهترین بهانه باشد برای یافتن گمشدهمان ... شاید دل گرسنه ، چشم را بگشاید و لب تشنه گوشههایمان را تیز سازد!!
ماهی است که میشود هستی را بازخواند و درکش کرد ، به آغوشش کشید و مستانه با پیمانه ای در دست رقصی و آوازی ساز کرد ...
من که نشتاخته مینگارم و خط خطی بر این دفتر مینهم ، آنان که میرسند ما را نیز به یاد آورند...
اگه با یه خانوم تو خیابون راه میرفتی ، یه عده ریختن سرت ، تا جایی که تونستن نواختنت ، به جرم مفاسدت یه هفته تو حبس بودی ، بعداً معلوم بشه اون خانوم مادربزرگت بوده ... رفتی شکایت کنی هیچکی دوزار دهشاهی برای حرفات ارزش قایل نشد ، گاهاً ممکنه حکم ارتدادت صادر بشه ...
اگه تو پیادهرو داشتی راه میرفتی ، یه ماشین زد بهت ، تعجب نکنی (خدا کنه طرف بیمه داشته باشه والا فرار میکنه یا میاد پایین بعد از چند فحش آبدار و چند مشت و لگد سوار ماشینش میشه و میره -خیلی طبیعی-)
اگه یه ایده توپ داشتی ، اگه نابغه بودی ، اگه هنرمند بودی اما نهارت نونخشک بود و شامت بقیه نون ظهر...
اگه شب خوابیدی ، صبح بانک پارسیان رو خریدی ، شب فروختی 3برابر ، پس فردا زندان بودی ...
اگه شب زمین خریدی ، صبح دیدی زمینت رو نخواسته با ده نفر دیگه شریکی
اگه ماشین اسم نوشتی (اونم سه برابر نرخ جهانی) فردا از ماشین خبری نبود
اگه هیچی نداشتی اما فردا میلیاردر شدی ، اگه صبح صدرالاسلام بودی فردا سلمان رشدی ، اگه شب دوپینگی بودی صبح قهرمان مبارزه با استثمار
اگه...
بدون داری تو ایران زندگی میکنی ... اینجا ایران است
ای ایران ، با تمام رنجها ، با تمام زجرها ، با تمام ضعفها ، داد و بیدادها بازهم خاکت را میبویم ، خاکت را میبوسم. بزرگانت را میستایم ، سر ارادت فرو میآورم ، تو را دوست دارم...ای ایران ای مرز بیانتها ، ای سرزمین من تو را آزاد میخواهم ، تو را آباد میخواهم ، تو را پاس میدارم...
خوبرویانت جاویدان ، عارفانت پاینده ، اندیشمندانت ، اساطیرت ، افسانههایت ، عشقهایت همه در سینههای ما زیست میکنند و نمردهاند حتی اگر ما هزاران بار مرده و زنده گردیم...