سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

در شهر ما چه می‏گذرد.
هر روز هزاران واقعه رخ می‏دهد که از آنها باخبر نمی‏شویم. خُب به ما ربطی هم نداره ، نه تاثیری بر روند روزانه ما دارن نه سودی و نفعی. (مثلِ فلان دختر عروش شد ، فلانی از فلانی طلاق گرفت. پدر حاج محمود به رحمت حق رفت یا پسر سید کاظم رفت کربلا)
حتی اتفاق‏های روزانه خودمون به دلیل مشکلاتِ روزمره به آسونی فراموش می‏شن.(مثل هفته قبل چهارشنبه نهار چی خوردی؟)
اینها مهم نیستند ولی آیا همه‏ی اتفاق‏هایی که دور و بر ما می‏افته می‏بینیم؟ مهم‏هاش رو نگه می‏داریم بقیه‏اش پاک.
تصمیم گرفتم امروز یک‏کم چشم‏هامو باز کنم ، حواسم رو جمع کردم ، بسم الله گفتم و از خانه بیرون آمدم.

از خونه که اومدم بیرون اولین چیز که دیدم درخت همسایه روبرویی بود بعد درخت خودمون بعد درخت همسایه.
همه‏ی اونه درخت بودند. چی! درخت چنار. همین؟ ، آره. اینها که با هم فرق دارن پس چرا همه‏شون فقط یه اسم دارن!!؟ توی همین فکرها بودم که از دور نوجوون ده دوازده ساله‏ای رو دیدم. باور نمی‏کردم ، سیگاری تو دستش بود و هرزگاهی پکی میزد و داد می‏زد "نمکیه ، نون خوشکه داری بردار و بیار". نزدیک‏تر شد صورت کثیف و آفتاب‏خورده‏ای داشت ، جای چند زخم‏رو می‏شد تو صورتش دید ، کمی هم می‏لنگید. چشم ازش بر نداشتم ، ذهنم شروع کرد به جستجو تا نشانی از این کودکِ زخم خورده پیدا کنه. و پیدا کرد...
یادتون هست وقتی بچه بودین ، مامان بابا می‏بردنت بیرون ، وقتی یکی از همین بچه‏ها رو می‏دیدی بِهِت می‏گفتن : "عزیزم ، نازنینم ، گُلَکُم اگه درس نخونی فردا مثل این‏ها باید تو خیابون‏ها بخوانی...". و ما از ترس اون بچه دیوهای کوچولو خوب مشق‏هامون رو می‏نوشتیم و شب‏ها زود می‏خوابیدیم. ام حالا (همین امروز) فهمیدم که نه ، با تمام اشتباه‏ها و خطاها و بدیهایی که کردم مادر هنوز هم در آغوشم می‏گیرد و پدر آنچه دارد در اختیارم می‏گذارد. چه ساده باور داشتیم. تا امروز حتی نشانی از این آواره‏گان نداشتم ، شاید اصلاً آنها نیز در خواب بوده‏اند(مثل چشمانم تازه بیدار شده‏اند و به کوچه آمده‏اند).
در چند کوچه آنطرفتر هم پیرمردی (تقریباً هفتاد ساله‏) داشت به دنبال انگشتری افتاده در لابه‏لای آشغال‏ها می‏گشت! قوطی و چند خرده آشغال را در کیسه‏ای کرد و بر پشتش گذاشت و رفت. به‏کجا؟ نمی‏دادنم ، فکر کنم انگشترش آنجا نبود شاید به سراغ سطلی دیگر رفته است.
از جوان سی‏وپنج ساله نمکی یا جوانِ سی‏ ساله اسکاچ فروش یا پیرمرد گل‏فروش چیزی ندیدم.
بگذارید... تصویرهای مبهمی از پیش چشمان جستجوگرم می‏گذرد ، بی‏هیچ کلام و گفت و شنودی.
داره یادم میاد. هفته‏ی قبل...
پسرک دفتر مشقی پهن کرده بر زیر نور چراغِ شهر. گه‏گاه سری بلند کرده و می‏گوید "آقا خانم وزنم(ترازو) دقیقه ، تو رو خدا ، هر چی خواستین بدین(بدهید)". اما آنقدر مست بودم و در خود که گویی آن لحظه ندیدمش. یا آن پیرمرد علیل ، که بسختی می‏خواست از عرض خیابان بگذرد. و یا این پیرِ کورِ فلوت‏زنِ تنها (نه ، خدای من ، چند سال پیش نیز او را دیده بودم ، خانومش زیر بغلش را می‏گرفت) چه خوب می‏نوازد ، سال‏ها بود صدایی به این آشنایی نشنیده‏بودم.
میلیون‏ها میلیون چشم هر روز شاید هزاران هزار کودک و پیرمرد و بیوه‏زنانی هستند که در التماس یک نگاه مهربانند ، ولی افسوس. وای بر ما.
ذهن بمحض دیدن چرتکه خویش را برداشته و با چند ضرب و تقسیم و جمع می‏گویدت درآمد آنها بیش از توست ، نگاهشان مکن. چرا خودت آبمیوه‏ای نخوری که هم برات مفیده و هم ضروری ، اگه به این چیزی بدی میگه یارو شوت بود. اونم که خرج اعتیادشه ، اینم که جوونه ، فلانی ادا در میارده هیچ مرگیش نیست. به همین روال هیچ ریالی از کیسه خرج نشد.(ایول هوشِ فعالِ من)
آیا هیچ نگاه معصومی را دیده‏ایم یا دستی بر سر یتیمی دردمند کشیده‏ایم؟ ، آیا انسانیت همین است که ماییم؟



آسمان ::: چهارشنبه 87/3/8::: ساعت 3:34 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>