همیشه گفتیم، ای کاش در میان افرادی که ادعا های بلند بالایی دارند و تنها خود شان را جریان ساز و مؤثر می دانند، می شد تنها یک عنصر هوشمند سیاسی را پیدا کرد. کسی که خودش باشد. کسی که در بدنه ی رسوبی جامعه رسوخ کند و در واقع بنیانی از نو بسازد.
و به جای حرکت به سمت استبداد و انسداد سیاسی معنای توسعه و گشایش سیاسی را بداند . و با ظرفیتی بالا در چالش های قدرت و سیاست به مخالفان فکری و سیاسی خویش، مجال ابراز وجود بدهد. کسی که بالاتر از سطحی نگری ها ولودگی های رایج امروز بتواند چشم انداز قابل قبول تری را نسبت به آینده ترسیم نماید و تمام خام اندیشی ها و یک سو نگری ها را با تکثر، نشاط و شادابی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به ریشخند بگیرد.
و باکمی اندیشه و عقلانیت و بهره گیری از تجربه های گران سنگ تاریخ، با بسیج اندیشه ها و خلاقیت های ملی به درمان معضلات اجتماعی بپردازد و با منطق تحول جویی و نوآوری، مشکلی نداشته باشد . یعنی بداند که رشد و سلامت جامعه وشکوفایی، امنیت سیاسی و موقعیت اجتماعی او را با خطر مواجه نخواهد کرد. کسی که آموخته باشد که سیاست با تفکر معنی می شود اما معنی تفکر سطحی نگری نیست . کسی که بر اسب سرکش مالکیت لجام زند و او را در خدمت جامعه درآورد. کسی که اعتراض های مسالمت آمیز را قیام وشورش تلقی نکرده و آنان را سرکوب ننماید.
وآن جایی که حرمت و قناعت مفهومی ندارد، بازار حراج شخصیت ها گرم می شود. نمی دانم چرا خیلی ها قدرو قیمت خود شان را ندانسته، پا به این بازار گذاشتند تا با زیر پا گذاشتن دستاوردجمعی شان، تمدن خواه و امروزی پسند، تلقی شوند . و هیچ چیز برایشان دشوار تر از آیینه ای نشد که مقابل شان قد می کشد تا زشت و زیبایی شان را آشکارا کند. کسانی که اصالت تاریخی شان را از یاد می برند، از مرگ فردای خویش هم پروایی ندارند. همه چیز در امروز شان خلاصه می شود. همان امروزی که بدون هیچ تعقل و اندیشه ای مردم را برتاختن درپی خود می خواند تا نشانه های قتل فردا را آشکار کند. زمانی که امکان ارزیابی خطاها به صفر تنزل می یابد و هر متکلمی که عبارتی خلاف تحسین و تعلق بر زبان می آورد به دشمن خونی مبدل می شود، تا به جای زحمت خودنگری و خودبینی و اصلاح خویش، گزینه رد وانکار جایگزین شود.
به هر حال آنانی که تاب آیینه را ندارند، بدانند که اگر آیینه در مقابل شان نقش می گیرد، تنها به این نیت نیست که نارسایی ها و معایب آنان را بنمایاند...
شاید این آیینه حسن نیتی باشد تا چشم بیننده را بر واقعیت های دیگری نیز باز کند. واقعیت هایی که شاید حکایت از توانایی، استعداد، تفکر، تعمق و تعقل فرد می کنند. و او را به اعتماد به نفس از کف رفته اش، پیوند می دهد. آیینه های امروز را می توان با سنگ شکست، اما این پندار باطلی خواهد بود اگر دل خوش کرده ایم که می شود از آیینه بی رحم تاریخ، نقطه های سیاه و تاریک یک چهره را پاک کرد…
وقتی که می خواست برود به فکر برگشتن نبود ؛ اصلا به فکر خودش نبود ؛ به فکر همه بود جز خودش ؛ به فکر من و تو ؛ به فکر خاکش ...
رفت تا من و تو امروز باشیم راحت و بی دغدغه به دور از تنش...
رفت بی آنکه به جوانی خود ؛ به عمر خود ، به عشق خود ؛ به بودن خود بیندیشد...
برای خود آرزوهای طول و درازی داشت با این حال دیگران را بر خود مقدم قرار داد...
ایستاد تا آخرین نفس ، تا آخرین قطره خون در جسم نیمه جانش ؛ ایستادا تا من و تو اینک در آب و خاک خود باشیم ؛ در سرزمین اجدادیمان به دور از حضور بیگانگان...
رفت و کسی حتی نامش را ندانست ، کسی ندانست آن گل پرپر شده کیست ؛
چه بی ادعارفت و حتی برای رفتنش نامش را نگفت تا کسی نام این مرد خدایی را بداند
رفت و اینک در سال جدید چه کسی بر سر مزار این عزیزان می رود ؛ چه کسی از من و تو در این بهار سبز بر سر مزار شهید گمنامی می رود که جهاد را بر ماندن مقدم شمرد...
در آغاز شکوفه های گیلاس که عشق خود را از صمیم دل دعا می کینم بر سر مزار کدام شهید گمنام فاتحه ای می خوانیم ؛ کسی که ادعائی برای رفتنش نداشت و طلبی برای رفتنش از کسی نکرد
در آغاز بهار چه کسی به دیدار شهیدی می رود که جوانی خود را برای آرامش امروز ما گذاشت ؛ شهیدی که از جان خودش گذشت و بهاری سبز را به ما هدیه داد ...
در لحظه تحویل سال چه کسی هفت سین خود را در کنار مزار عزیزانی آراست که ما را بر خود ترجیح داد...
شهیدان گمنامی که هر کدام عزیز دل خانواده ای بوده اند ، عزیزانی که از خود گذشتند و کسی نام و نشانی از آنها نمی داند ؛ عزیزانی که اگر نبودند اینک ما نبودیم و یا اگر بودیم سرزمینی نداشتیم...
از خود گذشتن کار هر کسی نیست ؛ از خود گذشتن تنها از آن مردان خدایست...
روحشان شاد و یادشان گرامی باد...
شب به نیمه رسیده ، دشت و صحرا در پرتو سیمگون ماه ، روشن و مهتابی شده بود.
ستارگان می درخشیدند و به جز نسیم مطبوع و ملایم و نسیم بهاری ، آهنگی به گوش نمی رسید،
تمام موجودات در آغوش بی خبری خفته بودند.من در آن شب مهتابی در دامن دشت بی کرانی
که با نرگس و لاله پوشیده شده بود به شیوه ی شب زنده داران به تماشای طبیعت پرداخته بودم.
شب های مهتابی برای کسانی که در سر شورو در دل شعله ای دارند، زیبا و تماشایی ست...
در این اوقات شیرین دریغ است که چشم زیبایی ها را ننگرد و گوش از شنیدن آهنگهای دل انگیز ،
بهره مند نباشد.نغمه ی آبشار ، ناله ی تار، غوغای درختان ، نجوای لاله ها ، همه در گوش دل اثر جاوید و زنده ای دارد.اما سکوت، سکوتی که اسرار و رموز طبیعت را بیان کند از این آهنگها دلنوازتر است .
در دل این شب مهتابی من شاهد سکوتی عمیق بودم که گاهی وزش ملایم نسیم و زمانی بانگِ پر اسرار مرغ حق، آن را در هم می شکست ...
نوای حق! حق! مرغ حق، که بر تار دل چنگ میزد و روحانیتی عظیم به آدمی می بخشید ... نوایی که سرود عشق و رمز زندگی را می خواند...
دوستان ! من در این پست یک داستان کوتاه که زاییده ی تخیل خودم هست رو براتون نوشتم اما این داستان تخیلی من آینه حیقیتی است که اصلش در جامعه وجود داره .
نمونه هایی تلخ تر وغم انگیز تر از این نمونه ای که من در قالب داستان نوشتمش .
بیست و شش ساله شده بود ، می خواست ازدواج کنه ، فوق لیسانسش رو گرفته بود و با کار و تلاش تونسته بود کمی پول پس انداز کنه و یه خونه اجاره کرده بود ، حاج محسن پدر دوستش یه دختر مناسب براش پیدا کرده بود ، قرار بود شب جمعه برن خواستگاری ، جوان هم خوشحال بود و هم مضطرب ، نگران آیندش بود ، حاج محسن پدر دوستش که تو این چند سال اخیر جوان رو از هر لحاظ به خصوص از لحاظ کاری خیلی حمایت کرده بود با پسرش اومد دنبالش ،
با هم رفتند خواستگاری دختر مورد نظر ، مجلس خواستگاری ،
ـــ حاج محسن : من این جوان رو از هر لحاظ تایید می کنم ، این جوان یکی از مومن ترین و پاکترین و خوش اخلاق ترین و متعهد ترین جوانهای این مملکته ، الحمدالله با کار و تلاش هم تونسته یه مقداری پول پس انداز کنه و مقدمات یه ازدواج ساده رو فراهم
کنه .
ـــپدر دختر : حاج آقا ! پس پدر و مادر این جوان کجا هستند ؟ شهرستانند ؟ حتما بعداً میان ، فکر می کردم برای خواستگاری
پسرشون تشریف میارن.
ـ حاج محسن: نه خیر ،این جوان گل ما ،از نعمت داشتن پدر و مادر محرومه ،تو پرورشگاه بزرگ شده .
پدر دختر که بهت زده شده بود ، بعد از چند لحظه سکوت گفت : چی ، تو پرورشگاه بزرگ شده ، دست شما درد نکنه حاجی ، عجب لقمه ای واسه ما گرفتی ، می خواهی بردارم دخترم رو بدم به کسی که بی کس و کاره و تو پرورشگاه بزرگ شده .
جوان که با شنیدن این زخم زبونها داشت قلبش آتیش می گرفت ، با صدای بلند گفت : چرا ؟ چون من یتیمم ، لیاقت دختر شما رو ندارم ، آیا شما مسلمونی ؟ آیا شما پیرو همون پیامبری هستید که من هستم ؟ تودین ماتوصیه به یتیم نوازی شده ، اما شما که هر چی زخم زبون بلد بودی به ما زدی ، آیا این انصافه که من هم از نعمت داشتن پدر و مادر محروم باشم هم تاوان
محرومیتم رو پس بدم ، من چه گناهی کردم که باید از ازدواج با دختر مورد علاقم محروم بشم .
ـــ پدر دختر : بله ، فرمایشات شما درسته ، ولی من دلم نمی خواد پشت سر دخترم حرف و حدیث باشه ، دلم می خواد دخترم
یه ازدواج بی دغدغه داشته باشه.
جوان در حالی که بغض کرده بود گفت : حاجی من اصلا زن نمی خوام ، غلط کردم ، ترجیح می دم با همین درد تنهایی و غربت خودم بمیرم که مرگ برام ممکن تر و شیرین تره .
جوان این حرفها رو که گفت و دل شکستش رو برداشت و رفت .
ـــ حاج محسن خطاب به پدر دختر گفت : امیدوارم یه دامادی گیرت بیاد که هیچ مشکل ظاهری نداشته باشه ، پدر مادر دار و پولدار و باسواد باشه اما روزی صد بار آروز کنی که ای کاش اون جوان رو رد نکرده بودی ، این بهترین آرزویی که می تونم برات بکنم .
در این دنیا هیچ چیز سر جای خود نیست ، حق در نزد حقدار نیست .