آیا هرگز هنگام گذر از جاده به گندم زاری رسیده اید ؟ اندک دمی ایستاده اید ؟ لختی به وزش باد در آن نگریسته اید ؟ آیا در گندم زارهای زندگی ام کسی با من بوده است ؟ گندم زار در برابر باد دریایی زرین و در تکاپوست .خوشه ی گندم می لرزد . کمر خم می کند . دانه می پراکند . خشک می شود و باز می روید . شاید گندم زار در نور خورشیدی است که میتوان در میان پرتوهایش گام برداشت . گندم زار در مه تبلور دانه های حیات است که مه چون کیمیا در ابهام ناب زرینش کرده . شاید مرا به یاد آنانی می اندازد که دوست داشته ام .و در دوست داشتنشان فقط به خود مهر ورزیده ام آنانی که تنها برای آن که بگویم دوست داشتن را می دانم در غرفه ی مهرورزی خالی ذهنم نشانده ام . برای برای آن که به خود بباورانم رنج کشیده ام و مهر ورزیده ام و به من مهر نورزیده اند . حال آن که همانانند که ذره ذره آن گوهر را که همواره پوییده ایم میپردازند .اما حقیقت این است که به راستی امروز تنهایم . من و گندم زار و این مه که دم به دم نزدیک تر میشود . که خاموش در برابر این گندم زار به زانو در افتاده ام . با هر دانه ی گندم که به زمین می افتد لحظه های زندگی ام را به یاد می آورم که آغشته به آدم ها و دور از آنان بود . کاش قاصدکی از آن جهان آنان پیامی می آورد که تمام عمرم در انتظار قاصدکی بوده ام .بارها اندیشیدهام چرا آنچه می بینیم آنچه هست نیست ؟ هر بار کوشیده ام حقیقت را از درون نگاره ها بیرون بکشم اما نگاره ها همانند که هستند .همچون امروز که آیندگان و روندگان شاید فقط پیرمردی خاموش را ببینند که در برابر مزرعه ی گندمی به زانو درافتاده است و دیگر هیچ ....
::: جمعه 88/1/28::: ساعت 2:34 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
در این دنیای شلوغ و پر سر و صدا ؛
میون آدمای ساده و پاک خدا
تو این دلهرهای پر از ترس و دعا
در این وادی تنهایی و بی ادعا
در این شبای وحشت پر ازخطا
در این دردهای بی انتها
در لطف های بی دریغ خدا
در حسرت نگاه عاشقای تنها
در اضطراب دلهای بی گناه
در سکوت نگاه های بی پناه؛
میشه بوی هوای تازه رو ؛بوی عطر نفس های تو رو حس کرد
میشه صدای خندهای معصومانه عشق رو در لا به لای شکوفه های بهاری دید
میشه نگاه عاشق تو رو میون آلودگی زندگی فهمید
میشه زندگی رو با تو و از ابتدا با دستان پاک خدا بی هیچ ادعای بر روی گلبرگ بهاری به تصویر کشید
تصویری از شروعی نو
برای رسیدن به آغوش تو
تصویری از صداقت دلها
برای با هم بودن در تمامی لحظه ها
تصویری از محبت های واقعی
در کنار هم ؛ با عشقی آسمانی...
نازنین
::: چهارشنبه 88/1/26::: ساعت 8:7 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
هنوز گریه های پیرزن و پاک کردن اشک هاش با روسری ، موقع خداحافظی یادمه ، ازم قول گرفت که حتما پس از رسیدنم به خونه ، بهش زنگ بزنم. در طول مدت سفرم شده بودم مونس و همدم تنهایی اون پیرزن مهربون.
به خونه برگشتم و امتحانات و مشغله ی زیاد باعث شد کمی دیرتر به قولم عمل کنم ، تماس که گرفتم گفتند مدتیه از اینجا رفته خونه ی پسرش ، چون مریض بود و دیگه نمی تونست تنها بمونه، حسرتی به دلم نشست...
تا اینکه امروز خبر فوتش رو شنیدم ، خیلی دلم گرفت...از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و بگم که در طول این مدت همیشه به یادش بودم و ...
حالا هر طور که فکر می کنم و هر طور که چاره می اندیشم برای مرهمی به دل زدن ، به بن بست می رسم ، بن بستی به نام مرگ، نبودن، ندیدن، نتونستن...
این جاست که می فهمم وقتی میگن فقط مرگه که چاره و درمون نداره ، یعنی چی... واقعا همینطوره.
اینها رو گفتم که بگم بیاییم قدر همه ی چیز هایی رو که داریم بدونیم ، سلامتی، پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسایه و ... بیاییم تا می تونیم محبت و مهربونی و بخشش و نیکی رو از هم دریغ نکنیم.
دوست بداریم، ببخشیم ، بگذریم و مهر بورزیم... تا خدای نکرده نیاد روزی که با حسرتی جگرسوز آرزو کنیم کاش آن عزیز لحظه ای بود تا همه ی نگفته ها و نکرده ها رو جبران می کردیم...
زرین
::: چهارشنبه 88/1/19::: ساعت 3:1 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است
و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد، سارا
با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان
گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه
میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام
پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه
جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت
و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .
فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و
اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی
بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده است.
زرین
::: پنج شنبه 88/1/13::: ساعت 4:16 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
نوروزی دیگر از راه رسید تا همهی کهنهگیها را رنگ شکوفهها بخشد...
اما فردا را چه؟! دیروز را؟! عید که میشود همه به یکدیگر لبخند میزنند و بر روی هم یادگاری میکارند...
طبیعت مگر یک شبه این همه تغییر کرده که ما میخواهیم بهیکباره متحول شویم؟! مگر تنها آرزوهای زیبایمان باید برای همین لحظه شکل گیرد و همان لحظه اتفاق افتد؟!
درگیر همین سوال و جوابها با خویش بودم که...
تحول و دگرگونی هم نمادهای ظاهری دارد و هم باطنی و یک روند لحظهای یا خطی نمیتواند باشد (در اکثر مواقع). یعنی مراحل رشد و تکامل در همهی پدیدهها مقدماتی دارد که باید آماده و مهیا گردد تا معراجی شکل گیرد.
شکوفههای بهاری که طبیعت را رنگ زیبایی میدهند، چگونه از درختی خوابیده سبز شدند؟!
بهار فصل رویش است و جوانی، لطافت و طراوت، نسیم سِحر و باران رحمت... چه زیباست که آدمی بهاری گردد، با مسیحا درآمیزد و سبز گردد. به سبزی دشتهای ایران. چه میشود بیاییم چهار فصل سال شویم؟ همچون بهار و تابستان و پاییز و زمستان...
فصل بهار برای جوانی و سرزندگی، برای رسیدن به نقطهی شکوفا شدن، سبز شدن، آزاد و رها شدن. هر چه از بهار میگذرد این جوان پختهتر و آن شکوفه رسیدهتر میشود... به تابستان که میرسد او پر حرارت و گرم، پربار و سنگین میماند. یک انسان کامل، در نهایت خویش، دیگران از او بهره میجویند و از کلام و حدیثش جانهای خستهاشان را طراوتی میبخشند... میوههای تابستان ثمرهی شکوفههای بهاری است که هر چه آن شکوفهها پروردهتر باشند عاقبتی چشیدنیتر دارند. انسانهایی هستند که از دور هم انسان را به خویش جذب میکنند، نیروی خارقالعادهیی در اطراف آنان احساس میکنی. هر چقدر نزدیکتر میروی، آتشینتر میگردی. این همان گرمابخشی تابستان است... اگر بخواهی همیشه گرم باشی و پرمیوه، میشوی یک درخت پوسیدهی سوخته... باید تا آنگاه که بار داشتی، جان بچشانی و کمکم رنگ به رنگ شوی، کمی سردتر از بهار، کمی خیستر... باران پاییزی، آتش تابستان را خاموش میکند. آتش که ممکن است خود آدمی را بسوزاند، آتشی که کمکم به آدمی تلقین میکند تو در اوجی، تو تمام و کمالی... اینرا که نمیگوید این یک دوره بود از چندین و چند دوری که باید بزنی! گم کردن حقیقت در اولین منزلگاه به مثل سالها... آدمی باید جامه از تن بهدر کند و برهنه و خالی گردد، در سرمای پاییز چرا آخر؟! سخت است!!! جامهی پادشاهی از تن انداختن و دلق درویشی به تن کردن. لباسهای وصله پینهدارِ رنگبهرنگ.... اما کمی بیاییم از بالاتر بنگریم. وه، عجب شعبدهای، عجب بازی رنگی، چقدر زیبا و چقدر جانافزاست درخت پاییزی!!! خشخش برگها در زیر پای عابران. آن برگهای سبز و پر طراوت، اکنون خشک و زرد... این دیگر چه حکمتی است؟! شاید گفتشان ایناست که اگر حرکت نکنی، هر چقدر هم که سبز باشی اندیشهات پلاسیده میگردد... هوا چقدر سرد شده، بارانها هم یخ زدند. اوووو نکند آن نمنمک سرد شدن هوا، آن افکندن لباسها مقدمهی آماده شدن تن برای تحمل این سردی و این یکرنگیها بوده است. فصل زمستان، فصل خواب و سپیدی از راه میرسد. حال باید با تمام نداشتهها به کهف خویش رفت و تنهای تنها در کنار دیگران در خموشی و سکوتی یکپارچه اندیشید، خاک مردهتر میگردد و هوا سردتر و زمین یکرنگتر... تا به امید و انتظار چرخشی دیگر، بهاری دیگر و آغازی دیگر ثانیه شماری کرد.
بهاران خجسته باد.
آسمان
::: یکشنبه 88/1/2::: ساعت 1:16 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی:: بهار، 4فصل، انسان، ارتباط، تابستان، پاییز، زمستان، معنا
این روزهای هوای شهر چه غم انگیز شده
از گریه کودکان زمین زشت و بی روح شده
با رسیدن فصل بهار و رخت بستن سر ما ، جواز ورود کودکان خردسال به خیابانها و مکان های عمومی صادر می شود و به راحتی می توان این فرشتگان معصوم را نظاره کرد ؛ اما در این میان دیدن کودکانی که اشک بر چشمانشان حلقه زده دل آدمی را به درد می آورد ؛ صدای گریه کودکی که از مادر خود گیلاس می خواهد و درجوابش می شنود که در خانه گیلاس داریم و کودک این بار با صدای بلندتر ی همراه با بغض می گوید ولی من گیلاس خیلی دوست دارم(کاش می شد باور کرد که این مادر راست می گوید)کودک دیگری پاهای خود را به زمین می کوبد و گوجه سبز می خواهد و مادر می گوید این ها نرسیده است ( کاش می شد باور کرد که این مادر بهانه نمی آورد )کودکی دیگر در هنگام خرید از پدرش بستنی می خواهد پدر به کودک خود نگاه می کند و می گوید مگر امروز بستنی نخورده ای و کودک با چشمان اشکبار می گوید نه( کاش این پدر محدودیتی برای خر ید بستنی نداشت ) اینها را در عرض چند دقیقه در همان ابتدای راه می توانی ببینی و اگر توانستی قدم جلوتر بگذاری و به راه خود ادامه دهی.
قضاوت با خودتان
چه برسر کودکان شهرمان می آید کودکانی که حسرت کمترین داشته ها را دارند و چه دردی را این گونه پدران و مادران بر سینه دارند که برای جگر گوشه خود حداقل ها را نمی توانند فراهم کنند...
نازنین
::: دوشنبه 87/3/27::: ساعت 2:46 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
آن زمانی که دلت به وسعت تمامی ستاره های آسمان می گیرد و دلت می خواهد تا خود سپیده صح بنشینی و باکسی درد و دل کنی شاید کمی از غم دلت کاسته شود ، کسی که محر م رازت باشد و از آن با کسی سخن نگوید. کسی که کمی آرامت کند ، اما کسی را نمی یابی
وقتی به تاریکی شب زل می زنی قطره های اشک را ؛ روی گونه های خیس ات احساس می کنی و با تمام دلتنگی هایت با صدایی که از بغض و اشک می لرزد صدایش می کنی.
کسی که همیشه و همه جا همراهت هست اما تو نادیده اش می گیری و حالا ، حالا که دلت به اندازه تمامی خوشی هایی که داشته ای گرفته یادش می کنی .
آری همان خدایی که همیشه و در همه حال همراهت می باشد ؛ همان خدایی که نگران حال توست و همیشه و در همه حال مراقب توست؛ و تو از او به اندازه تمام دنیا غافلی و هیچ سراغی از آن مهربان نمی گیری.
خدایی که بیش از آنکه تو نیازت را بر زبان بیاوری نیازت را پاسخ می دهد.خدایی که هیچ توقعی از تو نداشته و فقط و فقط از تو می خواهد که مراقب خود باشی ، خدایی که اگر از تو می خواهد به سخنانش گوش فرا دهی فقط و فقط به این دلیل است که صلاح تو را بهتر از خودت می داند و قبل از آنکه بخواهی خطایی را مرتکب شوی و بعد پشیمان شوی به تو یادآور می شود که با خطایت زمانی درمانده نشوی.
بازآ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
این درگه ما در گه نا امیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
خدایی که خوبی و مهربانی آن بی اندازه است و لحظه ای تنهایت نمی گذارد ؛ حتی اگر تو روزی صدبار دلش را بشکنی و حتی به یادش نباشی او با تو همچنان مهربان خواهد بود و لحظه ای از تو غافل نخواهد شد
آخر چرا با خدایی این چنین مهربان نامهر بانی می کنیم و دل پر مهرش را می شکنیم و با شرمساری به سراغش می رویم.
آخر چرا جواب محبتش رو اینگونه با بی مهر ی پاسخ می دهیم.
مگر جواب عشق نامهربانی ست؟ مگر جواب عاشق بی وفایست؟
پیش از آنکه بخوانند من پاسخ خواهم داد و پیش از آنکه سخن گویند من خواهم شنید...
نازنین
::: پنج شنبه 87/3/23::: ساعت 4:28 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
فاطمه (س) الگوست براى هه آنها ئى که مىخواهند انسان باشند و در جنبه رشد و حرکت در دستیابى به مقام و رتبت سر بر آسمان بسایند. این امر از آن بابت است که فاطمه (س) زنى جامع و در بردارنده همه کمالات و مقاماتى است که آدمى مىتواند بدان دست پیدا کند .
اوالگوى یک زن اسلامى و نمونه مکتب اسلام در رابطه با زنان است. الگوى کار است، الگوى تلاش است الگوى هدفدارى است، الگوى صبر و استقامت است، الگوى عشق و پرستش معبود است. همه چیز و جودش شگفتانگیز است تکّون جنین او، ولادتش، رشدش، تلاش و کوشش و... و همه چیز فاطمه (س) درسآموز است: محبتش، خشمش، مبارزهاش، حق خواهیش، همسر داریش، تربیت فرزندانش، عبادتش، زهد و تقوایش...
بدست آوردن آگاهى در نحوه زندگى و هدفدارى فاطمه (س) از کارهائى است که درباره آن تلاش زیادى صورت نگرفته است و اگر هم باشد در حد بیان وضع خور و خواب و استراحت و گرسنگى و فقر اوست. ضرورتى است که تصویرى داشته باشیم از ساده زیستى او، از اقناع و عزت نفس او، از فقر و اختیارش، از توجه او به دنیا بعنوان وسیله و از تلاشگرى فاطمه (س) که مصداق کامل این آیه قرآن: انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه. [3]
او الگوست بدان خاطر که در صحنه زندگى این جهان را مدرسه، میدان آن را میدان کار و تلاش و هدفدارى و خود بعنوان قهرمان در این میدان قرار گرفته است. او دنیا را با همه وسعتش مدرسه و دارالتکمیل ساخت و همه ساعات و دقایق آن را در کلاس آن هشیارانه گذراند.
ادامه مطلب...
نازنین
::: پنج شنبه 87/3/16::: ساعت 11:55 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
آرزوها همیشه جزیی از زندگی ما انسانها بودند، بعضی بزرگ و بعضی کوچیک، بعضی دور و بعضی نزدیک. آرزوهایی که بیشتر وقتها رسیدن به اونها تمام امید به زندگی و دلخوشیهامون رو تشکیل میده. گاهی اونقدر در یک آرزو و شوق برآورده شدنش فرو میریم که یادمون میره هدف اصلی زندگیمون چیه! اونقدر به یک رویا و آرزو دلخوش میشیم که فکر می کنیم رسیدن بهش ما رو به کمال خوشبختی میرسونه و نرسیدن، به بدبختی و شکست !
هر چند که آرزوها و رویاهایِ قشنگ خوبه، و هر چند که انسان با امید رسیدن به آرزوها و هدف هایش زندگی می کنه، اما این رو هم باید بدونیم که نباید آرزوهامون تنها دلیل و هدف زندگیمون باشند، چرا که اگه اینطور باشه، بعد از اینکه به یکی از خواسته های بزرگمون ، که مدتها شوق برآورده شدنش رو داشتیم، رسیدیم، به طور ناگهانی و مایوس کننده ، دچار خلاء میشیم.
خلاء در اینجا، یعنی خالی شدن ناگهانی از امید و آرزو...یه جور احساس افسردگی ، بی انگیزگی و پوچی...
چقدر خوبه که آرزوهای زیبا داشته باشیم ، اما بهشون دلبسته نشیم و نگذاریم تمام بهونه ی زندگیمون بشن! کاش دلخوشیهامون چیزی خیلی فراتر از این عناصر خاکی و فانی باشه، اونقدر که نه از برآورده شدنشون مست و غوطه ور در شادی بشیم و نه به خاطر برآورده نشدنشون در یاس و نامیدی فرو بریم و زندگی رو از خودمون بگیریم...
زیباترین و آبی ترین آرزوها ، تقدیم به شما عزیزانم.
زرین
::: یکشنبه 87/3/12::: ساعت 1:0 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::
در شهر ما چه میگذرد.
هر روز هزاران واقعه رخ میدهد که از آنها باخبر نمیشویم. خُب به ما ربطی هم نداره ، نه تاثیری بر روند روزانه ما دارن نه سودی و نفعی. (مثلِ فلان دختر عروش شد ، فلانی از فلانی طلاق گرفت. پدر حاج محمود به رحمت حق رفت یا پسر سید کاظم رفت کربلا)
حتی اتفاقهای روزانه خودمون به دلیل مشکلاتِ روزمره به آسونی فراموش میشن.(مثل هفته قبل چهارشنبه نهار چی خوردی؟)
اینها مهم نیستند ولی آیا همهی اتفاقهایی که دور و بر ما میافته میبینیم؟ مهمهاش رو نگه میداریم بقیهاش پاک.
تصمیم گرفتم امروز یککم چشمهامو باز کنم ، حواسم رو جمع کردم ، بسم الله گفتم و از خانه بیرون آمدم.
از خونه که اومدم بیرون اولین چیز که دیدم درخت همسایه روبرویی بود بعد درخت خودمون بعد درخت همسایه.
همهی اونه درخت بودند. چی! درخت چنار. همین؟ ، آره. اینها که با هم فرق دارن پس چرا همهشون فقط یه اسم دارن!!؟ توی همین فکرها بودم که از دور نوجوون ده دوازده سالهای رو دیدم. باور نمیکردم ، سیگاری تو دستش بود و هرزگاهی پکی میزد و داد میزد "نمکیه ، نون خوشکه داری بردار و بیار". نزدیکتر شد صورت کثیف و آفتابخوردهای داشت ، جای چند زخمرو میشد تو صورتش دید ، کمی هم میلنگید. چشم ازش بر نداشتم ، ذهنم شروع کرد به جستجو تا نشانی از این کودکِ زخم خورده پیدا کنه. و پیدا کرد...
یادتون هست وقتی بچه بودین ، مامان بابا میبردنت بیرون ، وقتی یکی از همین بچهها رو میدیدی بِهِت میگفتن : "عزیزم ، نازنینم ، گُلَکُم اگه درس نخونی فردا مثل اینها باید تو خیابونها بخوانی...". و ما از ترس اون بچه دیوهای کوچولو خوب مشقهامون رو مینوشتیم و شبها زود میخوابیدیم. ام حالا (همین امروز) فهمیدم که نه ، با تمام اشتباهها و خطاها و بدیهایی که کردم مادر هنوز هم در آغوشم میگیرد و پدر آنچه دارد در اختیارم میگذارد. چه ساده باور داشتیم. تا امروز حتی نشانی از این آوارهگان نداشتم ، شاید اصلاً آنها نیز در خواب بودهاند(مثل چشمانم تازه بیدار شدهاند و به کوچه آمدهاند).
در چند کوچه آنطرفتر هم پیرمردی (تقریباً هفتاد ساله) داشت به دنبال انگشتری افتاده در لابهلای آشغالها میگشت! قوطی و چند خرده آشغال را در کیسهای کرد و بر پشتش گذاشت و رفت. بهکجا؟ نمیدادنم ، فکر کنم انگشترش آنجا نبود شاید به سراغ سطلی دیگر رفته است.
از جوان سیوپنج ساله نمکی یا جوانِ سی ساله اسکاچ فروش یا پیرمرد گلفروش چیزی ندیدم.
بگذارید... تصویرهای مبهمی از پیش چشمان جستجوگرم میگذرد ، بیهیچ کلام و گفت و شنودی.
داره یادم میاد. هفتهی قبل...
پسرک دفتر مشقی پهن کرده بر زیر نور چراغِ شهر. گهگاه سری بلند کرده و میگوید "آقا خانم وزنم(ترازو) دقیقه ، تو رو خدا ، هر چی خواستین بدین(بدهید)". اما آنقدر مست بودم و در خود که گویی آن لحظه ندیدمش. یا آن پیرمرد علیل ، که بسختی میخواست از عرض خیابان بگذرد. و یا این پیرِ کورِ فلوتزنِ تنها (نه ، خدای من ، چند سال پیش نیز او را دیده بودم ، خانومش زیر بغلش را میگرفت) چه خوب مینوازد ، سالها بود صدایی به این آشنایی نشنیدهبودم.
میلیونها میلیون چشم هر روز شاید هزاران هزار کودک و پیرمرد و بیوهزنانی هستند که در التماس یک نگاه مهربانند ، ولی افسوس. وای بر ما.
ذهن بمحض دیدن چرتکه خویش را برداشته و با چند ضرب و تقسیم و جمع میگویدت درآمد آنها بیش از توست ، نگاهشان مکن. چرا خودت آبمیوهای نخوری که هم برات مفیده و هم ضروری ، اگه به این چیزی بدی میگه یارو شوت بود. اونم که خرج اعتیادشه ، اینم که جوونه ، فلانی ادا در میارده هیچ مرگیش نیست. به همین روال هیچ ریالی از کیسه خرج نشد.(ایول هوشِ فعالِ من)
آیا هیچ نگاه معصومی را دیدهایم یا دستی بر سر یتیمی دردمند کشیدهایم؟ ، آیا انسانیت همین است که ماییم؟
آسمان
::: چهارشنبه 87/3/8::: ساعت 3:34 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::