سلام.
به نام آنکه گل را رنگ و بو داد زشبنم لاله ها را آبرو داد
بسوی تو می آیم.بسوی تویی که نخواهی نمیشود.بخواهی جلوداری ندارد.بسوی تو روزی دهنده .بسوی تو ای هرچه خوبی.شکرت ای خالق جهان و جهانیان.که در جوار تو به سجده میروم.شکرت که در کنار بقیع با صدای الله اکبر مناره های مسجدالنبی همراه با کبوترانی بهشتی که همسایگان همیشگی ات هستند گام بر میدارم.که شاید.که شاید در همین نزدیکی ها باشد عطر خوش بانویی غریب.گام بر میدارم در جایی که روزی و روزگاری شاید .شاید جای پای مولایم بوده.با چشمانی بارانی و خسته از دنیای فانی و بدیهای روزگار.تورا طلب میکنم.مرا پذیرفته ای؟!دلم لبریز از نام توست.لبانم نام رسول ت را جدایی نیست.ای عشق والای من در رویاهای خویش گمان نمیکردم بپذیری!بسوی تو می ایم ایا خواهی پذیرفت؟...
خوشحالم که بازهم پستی کاملا متفاوت ارائه میدم و در عین سادگی برای من بسیار بزرگ و ارزشمندست.بلاخره خدای بزرگ و ائمه مقدس بنده ی ناسپاسشون را طلب کردند برای شکرگذاری و دادن فرصتی مجدد برای تازه شدن .و به لطف پروردگار بی همتا شنبه ی پیش رو عازم سرزمین وحی هستم سرزمینی که خانه یی بی همتا دارد .خانه ی دل هر مسلمانی.
امیدوارم همه ی شما دوستان گلم همچون من بهترین عیدی هارو گرفته باشید و از خدا ممنونم که بهترین عیدی زندگی ام رو بمن هدیه کرد.جا داره بازهم سالی پر برکت و پر ازشادی براتون ارزو کنم.از همتون حلالیت میطلبم و دعوت میکنم به متن پایانی ام که یادگاری از من خواهد بود توجه کنید.
التماس دعا...
خدایا ؛ تو را حمد که قلم را آفریدی . به عزت و جلالت قسم لذت نوشتن یکی از برترین لذتهاست.
اما خودت خوب می دانی که :
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
خدایا ؛ از تو بیگانه شده ام ، مرا به سوی خودت بازگردان ، آه و ناله ام را بشنو ونجاتم ده .
ای پروردگار عالمیان ؛ غرقه ظلمات و اوهامم ، فریب خورده هوای نفسم ، نیستم آنکه باید باشم . گذشت بهار عمرم در غفلت و بی ثمری ، در گناه گذشت.توبه را میپذیری؟خدایا چه ساده تو را دوست دارم این را همه قاصدکهایی که از سفر آمده اند می دانند کاش همه چیز شبیه تو بود کاش گلهای رنگارنگی که نامشان را نمی دانم عطر تو را داشتند چه ساده تو را صدا می کنم همه مردم صدایم را می شنوند و چون تازه ای در جویبارهای جسم فرو می رود به ابرها اجازه نمی دهم که بین من و تو فاصله بیاندازند .نور تو بالا و بالاتر میرود من تو را بیشتر و بیشتر صدامی زنم و دنیا چقدر کوچک است کاش جز صدای تو صدای دیگری را نمی شنیدم و جز نام تو نام دیگری را نمی دانستم وقتی زیر نگاه های ماه می خوانم دلم میگیرد و صدایم باز میشود ای خدا دوستت دارم.ای خدا میدانم که هیچ چیز بر تو پوشیده نیست میدانی چرا همیشه با غروب زندگی میکنم.بازگویم برایت؟
غروب...
چه زیبائی و دلکشی . چند روزی به این فکر می کردم به جاده ای منتهی در غروب و خودم که مردی ایستاده در ابتدای جاده ...
مردی خسته و دل شکسته ، مردی از کویر روی برگردانده ، مردی که سختی و ناکامیهای زندگی جان او را بی تاب کرده ، به غروب می نگرد.....
چه رنگی ، چه قوسی و چه گرمی نوازش دهنده و دلچسبی ....
قرمز ! اما رنگ پریده تر به رنگ خون مردی عاشق . نسیمی دل پذیر صورت مرد را نوازش می دهد و او آرام آرام گام بر می دارد . دستهایش در جیب و چند قدم به چند قدم ریگهای جاده را با پا به جلو پرتاب می کند .
بی نهایتی پشت غروب ....
چند قدمی بیشتر راه نیست و سالها از او دور است . پشت غروب چیست ؟؟!!!
فکر کنم پشت غروب قویی او هم رنجور از سختیهای راه بر زمین افتاده و گوش خود را بر زمین چسبانده که ناگاه صدای گامهای آهسته و محزون ان مرد را می شنود ...
نه نمی خواستم این چنین توصیف کنم ... نمی دانم چه کسی قلمم را به این سو کشید ... آنگاه که قلم بر دست گرفتم فقط می خواستم غروب را توصیف کنم ، اما ....
ای رنگ زیبای تو آرامش دهنده قلبم . سرخی زیبایی رویت را کنار آن نارنجیهای کشیده شده تا جلوی پایم دوست می دارم . شفقت را از جان و دل دوست دارم و آن ابر های کنارت را چونان دستهای نوازشگرت می دانم ...
نمی دانم رقص رنگهایت را بر جاده خاکی بیشتر دوست دارم یا بر روی امواج آبی دریا و نمی دانم صدای سکوت را بیشتر دوست دارم یا صدای مرغان دریایی هنگام طلوعت را اما این را خوب می دانم .خدایا دوستت دارم....
ای غروب ....
ای معنای زیبای انتظار ....
تمام وجودم را به تو می سپارم ....