سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME
آیا هرگز هنگام گذر از جاده به گندم زاری رسیده اید ؟ اندک دمی ایستاده اید ؟ لختی به وزش باد در آن نگریسته اید ؟ آیا در گندم زارهای زندگی ام کسی با من بوده است ؟ گندم زار در برابر باد دریایی زرین و در تکاپوست .خوشه ی گندم می لرزد . کمر خم می کند . دانه می پراکند . خشک می شود و باز می روید . شاید گندم زار در نور خورشیدی است که میتوان در میان پرتوهایش گام برداشت . گندم زار در مه تبلور دانه های حیات است که مه چون کیمیا در ابهام ناب زرینش کرده . شاید مرا به یاد آنانی می اندازد که دوست داشته ام .و در دوست داشتنشان فقط به خود مهر ورزیده ام آنانی که تنها برای آن که بگویم دوست داشتن را می دانم در غرفه ی مهرورزی خالی ذهنم نشانده ام . برای برای آن که به خود بباورانم رنج کشیده ام و مهر ورزیده ام و به من مهر نورزیده اند . حال آن که همانانند که ذره ذره آن گوهر را که همواره پوییده ایم میپردازند .اما حقیقت این است که به راستی امروز تنهایم . من و گندم زار و این مه که دم به دم نزدیک تر میشود . که خاموش در برابر این گندم زار به زانو در افتاده ام . با هر دانه ی گندم که به زمین می افتد لحظه های زندگی ام را به یاد می آورم که آغشته به آدم ها و دور از آنان بود . کاش قاصدکی از آن جهان آنان پیامی می آورد که تمام عمرم در انتظار قاصدکی بوده ام .بارها اندیشیدهام چرا آنچه می بینیم آنچه هست نیست ؟ هر بار کوشیده ام حقیقت را از درون نگاره ها بیرون بکشم اما نگاره ها همانند که هستند .همچون امروز که آیندگان و روندگان شاید فقط پیرمردی خاموش را ببینند که در برابر مزرعه ی گندمی به زانو درافتاده است و دیگر هیچ ....

::: جمعه 88/1/28::: ساعت 2:34 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

در این دنیای شلوغ و پر سر و صدا ؛
میون آدمای ساده و پاک خدا
تو این دلهرهای پر از ترس و دعا
در این وادی تنهایی و بی ادعا
در این شبای وحشت پر ازخطا
در این دردهای بی انتها
در لطف های بی دریغ خدا
در حسرت نگاه عاشقای تنها
در اضطراب دلهای بی گناه
در سکوت نگاه های بی پناه؛
میشه بوی هوای تازه رو ؛بوی عطر نفس های تو رو حس کرد
میشه صدای خندهای معصومانه عشق رو در لا به لای شکوفه های بهاری دید
میشه نگاه عاشق تو رو میون آلودگی زندگی فهمید
میشه زندگی رو با تو و از ابتدا با دستان پاک خدا بی هیچ ادعای بر روی گلبرگ بهاری به تصویر کشید
تصویری از شروعی نو
برای رسیدن به آغوش تو
تصویری از صداقت دلها
برای با هم بودن در تمامی لحظه ها
تصویری از محبت های واقعی
در کنار هم ؛ با عشقی آسمانی...


نازنین ::: چهارشنبه 88/1/26::: ساعت 8:7 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

هنوز گریه های پیرزن و پاک کردن اشک هاش با روسری ، موقع خداحافظی یادمه ، ازم قول گرفت که حتما پس از رسیدنم به خونه ، بهش زنگ بزنم. در طول مدت سفرم شده بودم مونس و همدم تنهایی اون پیرزن مهربون.
به خونه برگشتم و امتحانات و مشغله ی زیاد باعث شد کمی دیرتر به قولم عمل کنم ، تماس که گرفتم گفتند مدتیه از اینجا رفته خونه ی پسرش ، چون مریض بود و دیگه نمی تونست تنها بمونه، حسرتی به دلم نشست...
تا اینکه امروز خبر فوتش رو شنیدم ، خیلی دلم گرفت...از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و بگم که در طول این مدت همیشه به یادش بودم و ...
حالا هر طور که فکر می کنم و هر طور که چاره می اندیشم برای مرهمی به دل زدن ، به بن بست می رسم ، بن بستی به نام مرگ، نبودن، ندیدن، نتونستن...
این جاست که می فهمم وقتی میگن فقط مرگه که چاره و درمون نداره ، یعنی چی... واقعا همینطوره.
اینها رو گفتم که بگم بیاییم قدر همه ی چیز هایی رو که داریم بدونیم ، سلامتی، پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسایه و ... بیاییم تا می تونیم محبت و مهربونی و بخشش و نیکی رو از هم دریغ نکنیم.
دوست بداریم، ببخشیم ، بگذریم و مهر بورزیم... تا خدای نکرده نیاد روزی که با حسرتی جگرسوز آرزو کنیم کاش آن عزیز لحظه ای بود تا همه ی نگفته ها و نکرده ها رو جبران می کردیم...


زرین ::: چهارشنبه 88/1/19::: ساعت 3:1 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است
و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد، سارا
با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان
گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه
میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام
پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس  مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه
جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت
و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .
فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و
اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی
بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده است.


زرین ::: پنج شنبه 88/1/13::: ساعت 4:16 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

نوروزی دیگر از راه رسید تا همه‏ی کهنه‏گی‏ها را رنگ شکوفه‏ها بخشد...
اما فردا را چه؟! دیروز را؟! عید که می‏شود همه به یکدیگر لبخند می‏زنند و بر روی هم یادگاری می‏کارند...
طبیعت مگر یک شبه این همه تغییر کرده که ما می‏خواهیم به‏یک‏باره متحول شویم؟! مگر تنها آرزوهای زیبای‏مان باید برای همین لحظه شکل گیرد و همان لحظه اتفاق افتد؟!
درگیر همین سوال و جواب‏ها با خویش بودم که...
تحول و دگرگونی هم نمادهای ظاهری دارد و هم باطنی و یک روند لحظه‏ای یا خطی نمی‏تواند باشد (در اکثر مواقع). یعنی مراحل رشد و تکامل در همه‏ی پدیده‏ها مقدماتی دارد که باید آماده و مهیا گردد تا معراجی شکل گیرد.
شکوفه‏های بهاری که طبیعت را رنگ زیبایی می‏دهند، چگونه از درختی خوابیده سبز شدند؟!
بهار فصل رویش است و جوانی، لطافت و طراوت، نسیم سِحر و باران رحمت... چه زیباست که آدمی بهاری گردد، با مسیحا درآمیزد و سبز گردد. به سبزی دشت‏های ایران. چه می‏شود بیاییم چهار فصل سال شویم؟ همچون بهار و تابستان و پاییز و زمستان...
فصل بهار برای جوانی و سرزندگی، برای رسیدن به نقطه‏ی شکوفا شدن، سبز شدن، آزاد و رها شدن. هر چه از بهار می‏گذرد این جوان پخته‏تر و آن شکوفه رسیده‏تر می‏شود... به تابستان که می‏رسد او پر حرارت و گرم، پربار و سنگین می‏ماند. یک انسان کامل، در نهایت خویش، دیگران از او بهره می‏جویند و از کلام و حدیثش جان‏های خسته‏اشان را طراوتی می‏بخشند... میوه‏های تابستان ثمره‏ی شکوفه‏های بهاری است که هر چه آن شکوفه‏ها پرورده‏تر باشند عاقبتی چشیدنی‏تر دارند. انسان‏هایی هستند که از دور هم انسان را به خویش جذب می‏کنند، نیروی خارق‏العاده‏یی در اطراف آنان احساس می‏کنی. هر چقدر نزدیک‏تر می‏روی، آتشین‏تر می‏گردی. این همان گرمابخشی تابستان است... اگر بخواهی همیشه گرم باشی و پرمیوه، می‏شوی یک درخت پوسیده‏ی سوخته... باید تا آنگاه که بار داشتی، جان بچشانی و کم‏کم رنگ به رنگ شوی، کمی سردتر از بهار، کمی خیس‏تر... باران پاییزی، آتش تابستان را خاموش می‏کند. آتش که ممکن است خود آدمی را بسوزاند، آتشی که کم‏کم به آدمی تلقین می‏کند تو در اوجی، تو تمام و کمالی... این‏را که نمی‏گوید این یک دوره بود از چندین و چند دوری که باید بزنی! گم کردن حقیقت در اولین منزل‏گاه به مثل سال‏ها... آدمی باید جامه از تن به‏در کند و برهنه و خالی گردد، در سرمای پاییز چرا آخر؟! سخت است!!! جامه‏ی پادشاهی از تن انداختن و دلق درویشی به تن کردن. لباس‏های وصله پینه‏دارِ رنگ‏به‏رنگ.... اما کمی بیاییم از بالاتر بنگریم. وه، عجب شعبده‏ای، عجب بازی رنگی، چقدر زیبا و چقدر جان‏افزاست درخت پاییزی!!! خش‏خش برگ‏ها در زیر پای عابران. آن برگ‏های سبز و پر طراوت، اکنون خشک و زرد... این دیگر چه حکمتی است؟! شاید گفت‏شان این‏است که اگر حرکت نکنی، هر چقدر هم که سبز باشی اندیشه‏ات پلاسیده می‏گردد... هوا چقدر سرد شده، باران‏ها هم یخ زدند. اوووو نکند آن نم‏نمک سرد شدن هوا، آن افکندن لباس‏ها مقدمه‏ی آماده شدن تن برای تحمل این سردی و این یکرنگی‏ها بوده است. فصل زمستان، فصل خواب و سپیدی از راه می‏رسد. حال باید با تمام نداشته‏ها به کهف خویش رفت و تنهای تنها در کنار دیگران در خموشی و سکوتی یک‏پارچه اندیشید، خاک مرده‏تر می‏گردد و هوا سردتر و زمین یک‏رنگ‏تر... تا به امید و انتظار چرخشی دیگر، بهاری دیگر و آغازی دیگر ثانیه شماری کرد.


بهاران خجسته باد.



آسمان ::: یکشنبه 88/1/2::: ساعت 1:16 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی:: بهار، 4فصل، انسان، ارتباط، تابستان، پاییز، زمستان، معنا

این روزهای هوای شهر  چه غم انگیز شده
از گریه کودکان زمین زشت و بی روح شده
با رسیدن فصل بهار و رخت بستن سر ما ، جواز ورود کودکان خردسال به خیابانها و مکان های عمومی صادر می شود و به راحتی می توان این فرشتگان معصوم را نظاره کرد ؛ اما در این میان دیدن کودکانی که اشک بر چشمانشان حلقه زده دل آدمی را به درد می آورد ؛ صدای گریه کودکی که از مادر خود گیلاس می خواهد و درجوابش می شنود که در خانه گیلاس داریم و کودک این بار با صدای بلندتر ی همراه با بغض می گوید ولی من گیلاس خیلی دوست دارم(کاش می شد باور کرد که این مادر راست می گوید)کودک دیگری پاهای خود را به زمین می کوبد و گوجه سبز می خواهد و مادر می گوید این ها نرسیده است ( کاش می شد باور کرد که این مادر  بهانه نمی آورد )کودکی دیگر در هنگام خرید از پدرش بستنی می خواهد پدر به کودک خود نگاه می کند و می گوید مگر امروز بستنی نخورده ای و کودک با چشمان اشکبار می گوید نه( کاش این پدر  محدودیتی برای خر ید بستنی نداشت ) اینها را در عرض چند دقیقه در همان ابتدای راه می توانی ببینی و اگر توانستی قدم جلوتر بگذاری و به راه خود ادامه دهی.
قضاوت با خودتان
چه برسر کودکان شهرمان می آید کودکانی که حسرت کمترین داشته ها را دارند و چه دردی را این گونه پدران و مادران بر سینه دارند که برای  جگر گوشه خود حداقل ها را نمی توانند فراهم کنند...



نازنین ::: دوشنبه 87/3/27::: ساعت 2:46 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

آن زمانی که دلت به وسعت تمامی ستاره های آسمان می گیرد و دلت می خواهد تا خود سپیده صح بنشینی و باکسی درد و دل کنی شاید کمی از غم دلت کاسته شود ، کسی که محر م رازت باشد و از آن با کسی سخن نگوید. کسی که کمی آرامت کند ، اما کسی را نمی یابی
وقتی به تاریکی شب زل می زنی قطره های اشک  را ؛ روی گونه های خیس ات احساس می کنی و با تمام دلتنگی هایت با صدایی که از بغض و اشک می لرزد صدایش می کنی.
کسی که همیشه و همه جا همراهت هست اما تو نادیده اش می گیری و حالا ، حالا که دلت به اندازه تمامی خوشی هایی که داشته ای گرفته یادش می کنی .
آری همان خدایی که همیشه و در همه حال همراهت می باشد ؛ همان خدایی که نگران حال توست و همیشه و در همه حال مراقب توست؛ و تو از او به اندازه تمام دنیا غافلی و هیچ سراغی از آن مهربان نمی گیری.
خدایی که بیش از آنکه تو نیازت را بر زبان بیاوری نیازت را پاسخ می دهد.خدایی که هیچ توقعی از تو نداشته و فقط و فقط از تو می خواهد که مراقب خود باشی ، خدایی که اگر از تو می خواهد به سخنانش گوش فرا دهی فقط و فقط به این دلیل است که صلاح تو  را بهتر از خودت می داند و قبل از آنکه بخواهی خطایی را مرتکب شوی و بعد پشیمان شوی به تو یادآور می شود که با خطایت زمانی درمانده نشوی.
بازآ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ
این درگه ما در گه نا امیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
خدایی که خوبی و مهربانی آن بی اندازه است و لحظه ای تنهایت نمی گذارد ؛ حتی اگر تو روزی صدبار دلش را بشکنی و حتی به یادش نباشی او با تو همچنان مهربان خواهد بود و لحظه ای از تو غافل نخواهد شد
آخر چرا با خدایی این چنین مهربان نامهر بانی می کنیم و دل پر مهرش را می شکنیم و با شرمساری به سراغش می رویم.
آخر چرا جواب محبتش رو اینگونه با بی مهر ی پاسخ می دهیم.
مگر جواب عشق نامهربانی ست؟ مگر جواب عاشق بی وفایست؟
پیش از آنکه بخوانند من پاسخ خواهم داد و پیش از آنکه سخن گویند من خواهم شنید...



نازنین ::: پنج شنبه 87/3/23::: ساعت 4:28 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

 فاطمه (س) الگوست براى هه آنها ئى که مى‏خواهند انسان باشند و در جنبه رشد و حرکت در دستیابى به مقام و رتبت سر بر آسمان بسایند. این امر از آن بابت است که فاطمه (س) زنى جامع و در بردارنده همه کمالات و مقاماتى است که آدمى مى‏تواند بدان دست پیدا کند .
اوالگوى یک زن اسلامى و نمونه مکتب اسلام در رابطه با زنان است. الگوى کار است، الگوى  تلاش است الگوى هدفدارى است، الگوى صبر و استقامت است، الگوى عشق و پرستش معبود است. همه چیز و جودش شگفت‏انگیز است تکّون جنین او، ولادتش، رشدش، تلاش و کوشش و... و همه چیز فاطمه (س) درس‏آموز است: محبتش، خشمش، مبارزه‏اش، حق خواهیش، همسر داریش، تربیت فرزندانش، عبادتش، زهد و تقوایش...
بدست آوردن آگاهى در نحوه زندگى و هدفدارى فاطمه (س) از کارهائى است که درباره آن تلاش زیادى صورت نگرفته است و اگر هم باشد در حد بیان وضع خور و خواب و استراحت و گرسنگى و فقر اوست. ضرورتى است که تصویرى داشته باشیم از ساده زیستى او، از اقناع و عزت نفس او، از فقر و اختیارش، از توجه او به دنیا بعنوان وسیله و از تلاشگرى فاطمه (س) که مصداق کامل این آیه قرآن: انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه. [3]
او الگوست بدان خاطر که در صحنه زندگى این جهان را مدرسه، میدان آن را میدان کار و تلاش و هدفدارى و خود بعنوان قهرمان در این میدان قرار گرفته است. او دنیا را با همه وسعتش مدرسه و دارالتکمیل ساخت و همه ساعات و دقایق آن را در کلاس آن هشیارانه گذراند.

ادامه مطلب...

نازنین ::: پنج شنبه 87/3/16::: ساعت 11:55 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

آرزوها همیشه جزیی از زندگی ما انسانها بودند، بعضی بزرگ و بعضی کوچیک، بعضی دور و بعضی نزدیک. آرزوهایی که بیشتر وقتها رسیدن به اونها تمام امید به زندگی و دلخوشیهامون رو تشکیل میده. گاهی اونقدر در یک آرزو  و شوق برآورده شدنش فرو میریم که یادمون میره هدف اصلی زندگیمون چیه! اونقدر به یک رویا و آرزو دلخوش میشیم که فکر می کنیم رسیدن بهش ما رو به کمال خوشبختی میرسونه و نرسیدن، به بدبختی و شکست !
هر چند که آرزوها و رویاهایِ قشنگ خوبه، و هر چند که انسان با امید رسیدن به آرزوها و هدف هایش زندگی می کنه، اما این رو هم باید بدونیم که نباید آرزوهامون تنها دلیل و هدف زندگیمون باشند، چرا که اگه اینطور باشه، بعد از اینکه به یکی از خواسته های بزرگمون ، که مدتها شوق برآورده شدنش رو داشتیم، رسیدیم، به طور ناگهانی و مایوس کننده ، دچار خلاء میشیم.
خلاء در اینجا، یعنی خالی شدن ناگهانی از امید و آرزو...یه جور احساس افسردگی ، بی انگیزگی و پوچی...
چقدر خوبه که آرزوهای زیبا داشته باشیم ، اما بهشون دلبسته نشیم و نگذاریم تمام بهونه ی زندگیمون بشن! کاش دلخوشیهامون چیزی خیلی فراتر از این عناصر خاکی و فانی باشه، اونقدر که نه از برآورده شدنشون مست و غوطه ور در شادی بشیم و نه به خاطر برآورده نشدنشون در یاس و نامیدی فرو بریم و زندگی رو از خودمون بگیریم...
 زیباترین و آبی ترین  آرزوها ، تقدیم به شما عزیزانم.



زرین ::: یکشنبه 87/3/12::: ساعت 1:0 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

در شهر ما چه می‏گذرد.
هر روز هزاران واقعه رخ می‏دهد که از آنها باخبر نمی‏شویم. خُب به ما ربطی هم نداره ، نه تاثیری بر روند روزانه ما دارن نه سودی و نفعی. (مثلِ فلان دختر عروش شد ، فلانی از فلانی طلاق گرفت. پدر حاج محمود به رحمت حق رفت یا پسر سید کاظم رفت کربلا)
حتی اتفاق‏های روزانه خودمون به دلیل مشکلاتِ روزمره به آسونی فراموش می‏شن.(مثل هفته قبل چهارشنبه نهار چی خوردی؟)
اینها مهم نیستند ولی آیا همه‏ی اتفاق‏هایی که دور و بر ما می‏افته می‏بینیم؟ مهم‏هاش رو نگه می‏داریم بقیه‏اش پاک.
تصمیم گرفتم امروز یک‏کم چشم‏هامو باز کنم ، حواسم رو جمع کردم ، بسم الله گفتم و از خانه بیرون آمدم.

از خونه که اومدم بیرون اولین چیز که دیدم درخت همسایه روبرویی بود بعد درخت خودمون بعد درخت همسایه.
همه‏ی اونه درخت بودند. چی! درخت چنار. همین؟ ، آره. اینها که با هم فرق دارن پس چرا همه‏شون فقط یه اسم دارن!!؟ توی همین فکرها بودم که از دور نوجوون ده دوازده ساله‏ای رو دیدم. باور نمی‏کردم ، سیگاری تو دستش بود و هرزگاهی پکی میزد و داد می‏زد "نمکیه ، نون خوشکه داری بردار و بیار". نزدیک‏تر شد صورت کثیف و آفتاب‏خورده‏ای داشت ، جای چند زخم‏رو می‏شد تو صورتش دید ، کمی هم می‏لنگید. چشم ازش بر نداشتم ، ذهنم شروع کرد به جستجو تا نشانی از این کودکِ زخم خورده پیدا کنه. و پیدا کرد...
یادتون هست وقتی بچه بودین ، مامان بابا می‏بردنت بیرون ، وقتی یکی از همین بچه‏ها رو می‏دیدی بِهِت می‏گفتن : "عزیزم ، نازنینم ، گُلَکُم اگه درس نخونی فردا مثل این‏ها باید تو خیابون‏ها بخوانی...". و ما از ترس اون بچه دیوهای کوچولو خوب مشق‏هامون رو می‏نوشتیم و شب‏ها زود می‏خوابیدیم. ام حالا (همین امروز) فهمیدم که نه ، با تمام اشتباه‏ها و خطاها و بدیهایی که کردم مادر هنوز هم در آغوشم می‏گیرد و پدر آنچه دارد در اختیارم می‏گذارد. چه ساده باور داشتیم. تا امروز حتی نشانی از این آواره‏گان نداشتم ، شاید اصلاً آنها نیز در خواب بوده‏اند(مثل چشمانم تازه بیدار شده‏اند و به کوچه آمده‏اند).
در چند کوچه آنطرفتر هم پیرمردی (تقریباً هفتاد ساله‏) داشت به دنبال انگشتری افتاده در لابه‏لای آشغال‏ها می‏گشت! قوطی و چند خرده آشغال را در کیسه‏ای کرد و بر پشتش گذاشت و رفت. به‏کجا؟ نمی‏دادنم ، فکر کنم انگشترش آنجا نبود شاید به سراغ سطلی دیگر رفته است.
از جوان سی‏وپنج ساله نمکی یا جوانِ سی‏ ساله اسکاچ فروش یا پیرمرد گل‏فروش چیزی ندیدم.
بگذارید... تصویرهای مبهمی از پیش چشمان جستجوگرم می‏گذرد ، بی‏هیچ کلام و گفت و شنودی.
داره یادم میاد. هفته‏ی قبل...
پسرک دفتر مشقی پهن کرده بر زیر نور چراغِ شهر. گه‏گاه سری بلند کرده و می‏گوید "آقا خانم وزنم(ترازو) دقیقه ، تو رو خدا ، هر چی خواستین بدین(بدهید)". اما آنقدر مست بودم و در خود که گویی آن لحظه ندیدمش. یا آن پیرمرد علیل ، که بسختی می‏خواست از عرض خیابان بگذرد. و یا این پیرِ کورِ فلوت‏زنِ تنها (نه ، خدای من ، چند سال پیش نیز او را دیده بودم ، خانومش زیر بغلش را می‏گرفت) چه خوب می‏نوازد ، سال‏ها بود صدایی به این آشنایی نشنیده‏بودم.
میلیون‏ها میلیون چشم هر روز شاید هزاران هزار کودک و پیرمرد و بیوه‏زنانی هستند که در التماس یک نگاه مهربانند ، ولی افسوس. وای بر ما.
ذهن بمحض دیدن چرتکه خویش را برداشته و با چند ضرب و تقسیم و جمع می‏گویدت درآمد آنها بیش از توست ، نگاهشان مکن. چرا خودت آبمیوه‏ای نخوری که هم برات مفیده و هم ضروری ، اگه به این چیزی بدی میگه یارو شوت بود. اونم که خرج اعتیادشه ، اینم که جوونه ، فلانی ادا در میارده هیچ مرگیش نیست. به همین روال هیچ ریالی از کیسه خرج نشد.(ایول هوشِ فعالِ من)
آیا هیچ نگاه معصومی را دیده‏ایم یا دستی بر سر یتیمی دردمند کشیده‏ایم؟ ، آیا انسانیت همین است که ماییم؟



آسمان ::: چهارشنبه 87/3/8::: ساعت 3:34 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

<      1   2   3   4   5   >>   >
طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>