سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

سلام.امیدوارم که لحظه ها بکامتون باشه و خوشحالم فرصتی بازهم پیش اومدکه در خدمت شما دوستای گلم باشم.خیلی وقته از عشق تو این وب گفته نشده با اجازتون میخوام این اپدیتم اختصاص بدم به این مهم و جریانش ایجوری شروع شد که:دیروز یکی از من پرسید: "برزگترین گناهت چی بوده؟"

اون موقع اصلا حضور ذهن و حوصله نداشتم. این سوال هم خیلی تکینیکی بود! بهش گفتم: "هیچی! کار٬ خونه٬ کامپیوتر٬ خواب٬ ..."

بعد از اینکه رفت همین جور داشتم به سوالش فکر می کردم. خیلی سوال جالبی بود. اصلا تاحالا فکرشم نکرده بودم! ولی الان می دونم!

بزرگترین گناه من٬

این بود که عاشق شدم! یا نه. عاشق شدن که گناه نیست! بذار درستش کنم.

بزرگترین گناه من٬

این بود که رازم رو به تو گفتم! تو هم هر روز از من فاصله گرفتی!

فقط به خاطر یک جمله. جمله ای که دیگه به هیچ کسی نخواهم گفت!

در عشق خودم سوختم                  سوختم و آموختم

بی وفایان در جهان                          بسیارند در هر زمان

عاشقی; راز خود اندر دل بدار           سنگدلان بسیارند

خود را ارزشمند بدار...


ازدواج و عشق!!!!

شاگردی از استادش پرسید: " عشق چست؟"
استاد در جواب گفت: "به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"

شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"



علی ::: جمعه 84/5/14::: ساعت 1:43 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

سلام.امیدوارم که هرجاهستید دلتون شاد باشه .اول از هرچیزی میخوام یک اعتراف بکنم.یک بلاگر خوب در راس هر چیزی باید همیشه مطلب برای گفتن داشته باشه ولی فعلا به ته دیگ خوردم دعا کنیید دوباره حس نوشتن بمن برگرده که از عذاب ادمک ها بیام بیرون.یک خبر!!تصمیم گرفتم دیگه کم کم از دنیای ادمک ها خارج بشم .دیگه از یک ادمک بودن خسته شدم شاید خیلی هاتون که این متن بخونید بگید علی تو اشتباه میکنی و ادمک نیستی ولی ادمک چیز بدی نیست حداقل به اون بدی که ما ازش میگیم نیست.به شرطی که از ادمک بودن هم پایینتر نریم.ادمک هم یک دنیای داره اما تفاوتش با دنیای ادم واقعی(نماد یک انسان)اینه که اخرش هر ادمکی به پوچی و بنبست میرسه از درون خراب میشه و خود به  خود از بین میره خیلی ها این حس ادمک دارن و دوست دارند ازین حالت ها خارج بشن ولی تلقینی که به خودشون دارند باعث میشه که نه تنها توانی که برای رسیدن به هدف مثبتشون دارند از دست بدن بلکه به حالت های افسردگی شدید و خودخوری های بی اندازه و در پی اون از بین رفتن منجر میشه.امیدوارم از بحث اصلی که داشتم خارج نشم.یعن معنی ادمک و البته اینکه چرا من شدم ادمک:لازم به تکراره ادمک بودن بهتر ازاصلا ادم نبودنه.چون ادمک هنوز هم فرصت برای نسوختن و از بین نرفتن داره خیلی ها بمن گلایه کردن و میکنند که علی.چرا ادمک؟کسی میتونه از ادم بودن و یک انسان کامل بودن خودش اطمینان داشته باشه؟شاید در این دوره زمونه بسیار کم پیش بیاد.شاید هرکسی کمی دقت کنه بتونه حضور یک ادمک را در وجودخود حس کنه.شاید بعضی ها فکر بکنند که یک انسان کامل شدن سخته.اما هرکاری  سختی خودش داره ولی باید به شیرینی و لذت بعد از سختی فکر کرد تا سختی و خستگی اون راه درونمون اثر نذاره.فعلا بهتره مطلبم جمع کنم ولی دوستان خوبم همراهان همیشه همراه مخصوصآجونهای همسن و سال خودم اینقدر همه چیز به خودمون سخت نگیریم.اول بیایم با خودمون کنار بیایم و بعد با توکل به حق به راهی بریم  که کوله پشتی که همراهمون هست پر بشه از خوبیها. مهربونی ها.زیبایی ها و پاکی ها.تا نه تنها در این دنیا رو سفید باشیم بلکه در اخرت هم سربلند باشیم.انشالله

و اما گذشته از سخنرانی ها بریم سر اصل مطلب.

 میلاد با سعادت حضرت فاطمه زهرا (س)به همه شما عزیزان تبریک میگم انشالله که خودشون همه حاجت ها و دعاهاتون مورد قبول خودش قرار بده."فاطمه" آمد تا مهرورزی را به تماشا بگذارد . دعای نیمه شبانش برای همسایگان ، درس بزرگی بود که قلب های بزرگ از او آموختند . "فاطمه" آمد تا چهره ایمان زلال را در آینه خود به تماشا بگذارد و عشق ناب را از شعاعهای نگاه خود بگستراند . هر که او را شناخت همه چیز را شناخته است . زلالی  آبها از اوست. عشق، موج نگاههای اوست که بر ساحل دل های آسمانی می خورد تا ایمان و حس سرشار معرفت را بر آدمیان گوشزد کند!

و  هفته گرامیداشت مقام زن را  به همه شما خانوم ها و مخصوصآ مادران عزیز تبریک میگم دست تک تک مادران عزیزو دوست داشتنی میبوسم و جا داره اینجا هم تبریک بگم به مادر گل و مهربون خودم که هرچی دارم از اونه.امیدوارم که همه ماها قدر مادران و البته همسران و در کل خانوم هارو بدونیم که زن و مرد بدون هم معنی پیدا نمیکنه.

و اما. 

سه سال پیش اول مرداد افتتاح سایتی بود که از قبل هم پیش بینی میشد خیلی زود جا بیوفته و پیشرفت چشمگیری داشته باشه و تا حدی پیش بره که جزو سایت های برتر دنیا حتی شناخته بشه که این رتبه هارو این سایت مدیون زحمات شبانه روزی نویسنده اونه.

ساحل آرامش تولدت مبارک

جا داره به اقای عظیمی نویسنده و صاحب سایت ساحل آرامش و همه همراهان این سایت هم تبریک بگم و خوشحالم که بعد از چیزی حدود 5 سال اشناییت بین من و اقای عظیمی میتونم به عنوان یک دوست قدیمی در  جشن سالگرد 3سالگی ساحل ارامش حضور داشته باشم .انشالله که جشن 100سالگی سایت ساحل ارامش را در کنار هم بگیریم.از همه دوستان دعوت میشه  با کلیک برروی لینک زیر به جشن سایت تشریف بیارن.

ساحل ارامش تولدت مبارک



علی ::: یکشنبه 84/5/2::: ساعت 12:24 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

دوستان خوب و همیشه همراه سلام.سلامی گرمتر ازین هوای تابستون ولی به لطافت نم نم بارون .انشالله که هرجا هستید دلتون شاد و لباتون خندون باشه.خوشحالم که مسافرتم تموم شد که بازهم بتونم کنار شما خوبان باشم.درضمن جای همتون خالی چند روز اخر مسافرتم که مشهد رفته بودم بسیار عالی بود .اصلا ادم دست خودش نیست وقتی گنبدهای طلایی رنگش نگاه میکنه یه حس غریبی بهش دست میده.یه حسی که که به سادگی نمیشه فهمیدش واقعا هرچی از صفا و معرفت امام رضا(ع)بگم بازهم نمیتونم وصف کنم اونجا چه حالی داشت.ماها خیلی ناشکریم وقتی همچین امامی کنارمون هست و قدرش و نمیدونیم.و خیلی کم خدمتشون میرسیم در هر صورت امیدوارم که همگی معنی واقعی خودمون و شخصیت واقعی خودمون و در کل حقیقت واقعی افرینش و زندگی بفهمیم و تا حد ممکن با روح خودمون امیختش کنیم.یک نکته جالبی  برای من پیش اومده که .اونهم مسدود شدن موقت وبلاگ شایا تجلی از وبلاگ رهاترازپرنده بود .ایشون گذشته از شاعر بودن از طلاب حوزه علمیه هستن و دارای خانواده ی با شخصیت و فرزندانی .وقتی متوجه شدم وب ایشون بدلیل اهانت و تهمت به دیگران و انجام کارهای غیر قانونی در وبشون .مدتی مسدود شده تعجب کردم و فهمیدم که بعضی ها  چقدر میتونند در این دنیای مجازی تا حقیقت فاصله داشته باشند اینقدر فاصله  که ادم بعد از فهمیدن حقیقت واقعی شخصیت فرد مورد نظراز تعجب کلش سوت میکشه .بهر حال امیدوارم که همگی بتونیم در این دنیای مجازی با هم دوست و بهم مهر بورزیم تا خاری برای اعصاب هم نباشیم و از وجود همدیگه همراه با صداقت لذت ببریم.در اخر هم جا داره از ابجی نرگس عزیز و مهربون برای همه زحمتهاشون که در وب ادمک ها میکشن تشکر کنم.از مدیر محترم پارسی بلاگ و البته آبدارچی خان بزرگ  و همه دوستان در پارسی بلاگ برای زحمتهای شبانه روزیشون باید تشکر کرد.با تاخیر هم تولد قاصدک عزیز تبریک میگم.دوست عزیز انشالله که هزارسال زنده باشی و همیشه دلت شاد باشه.

پاینده باشید

چه خوب است کر شدن ، کور شدن ... آن وقت است که تازه گوش ها می شنود ، چشم ها می بیند.
به هر طرف نگاه می کنم انتهایی برایش نیست.
براستی اینقدر سرزمینمان بزرگ بود که تا چشم کار می کند زمین و خاک و آسمان... پس چرا مدتهاست صدای خرد شدن استخوان هایم میان این دو دیوار خواب بیهوده تان را برهم زده است؟
در همین خاک وسیع .. همین جا که تا چشم کار می کند زمین و خاک و آسمان...
چه خوب است کور شدن... این چشم ها دیدن را از من گرفته اند!
براستی آسمان همین بود؟ نه! در باورم نمی رود... زندگی بیش از این هاست ... بیش از این آسمان که تنها یک پنجره از آن سهم من بود.
بیش از این هاست که در یک کره ی خاکی محصور بماند!

آدمک دخترک راخواست .
دخترک گفت:خانه ای خواهم برای آسودن.
آدمک رفت .
روزهاوشبها کارکرد وپول درآوردوخانه ای بزرگ ساخت .
دخترک آمدوخانه رادیدوگفت:نه...خانه ای ساده خواهم.
آدمک خانه رافروخت ورفت آنقدرگشت تا ساده ترین وکوچکترین خانه رایافت.
آن را خریدودخترک رابه خانه اش دعوت کرد.
اما دخترک نیامد.
آدمک سخت حیران ماند.
آنگاه فقطگریست ،
گریست وگریست تااشکش خشک شد.
بعدخانه راآتش زدوخوددرون خانه نشست.
وقتی آتش خاموش شد دخترک آمد.
خاکستر آدمک رابرداشت وازآن گِلی ساخت،آن گل راخشت کردوخانه ای بناکرد.
بعدگریست.
 آنگاه چون آدمکی نبودخانه راآتش زدوخوددرمیان خانه نشست.



علی ::: سه شنبه 84/4/28::: ساعت 11:46 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

  آدمک 

سلامی به سرسبزی و شادابی گلهــای  نوشکفتـه بهاری،سلامی بـه  بلنـدی و گرمی روزهـای تابستـون و به رنگارنگی و زیـبـابی برگهـای پائیـزی .خوش آمدید  دوستان  عزیزوهمیشه همراه.خوشحالم که بعداز مدتی فرصتی بازهم پیش اومد تا بتونم بازهم کنارشماخوبان باشم ومثل همیشه بدون مقدمه بریم بخونیم دست نوشته های خاک خورده ی آدمک:

قلب آدمکی فریاد کمک بر می آورد؛
روح آدمکی به لابه از ما می خواهد که آزادش کنیم؛
اما ما اعتنایی به این فریادها و استغاثه ها نداریم. زیرا نه می شنویم و نه می فهمیم.
از طرفی آدمکی را که می شنود و می فهمد دیوانه می نامیم و از او می گریزیم!

امیدم همیشه به این بود که روزی می رسد ! چه نزدیک و چه دور امیدم به دمی بود که آغاز خواهم شد.
و امروز به حال خود می گریم...
که به امید پایانم نه آغاز!!
چه دردآور است وقتی از مرگ هم ناامید شوی. از آن همیشه محبوبت
در حصاری که دور خود ساخته ام تمام آرزوها را خط می زنم. تمام لبخندها را... و با آغوش باز به دردها خوش آمد می گویم. نه آن ها را دیگر نمی توانم از در تنهایی خود برانم.
چه کسی مرگ را برایم می آورد؟
به او بگویید... دریغش از من بی رحمانه بود! دیگر التماس او را هم نخواهم کرد!
بارها شنیده ام... تمام امیدها را.... زندگی را ... و قصه های همیشه شیرین را شنیده ام
"آن ها همیشه راست گفته اند
آن که باور نمی کند منم!"
جایم کجاست؟ زندگی را دور انداختم ... او هم مرا! و مرگ گریزان تر از باد .
خانه ام برزخی است شوم در ناکجاآباد یک خواب بلند! حتی بیداری را نمی خواهم
پس برای چه می نویسم؟ نمی دانم!

« در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان . من  هیچکدام از آن ها نشدم. شماهائی که گمان می کنید در حقیقت زندگی می کنید کدام دلیل و منطق محکمی در دست داریدمن دیگر نمی خواهم نه ببخشم و نه بخشیده شوم. نه به چپ بروم نه به راست. می خواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشت را فراموش بکنم!!! صادق هدایت



علی ::: پنج شنبه 84/4/9::: ساعت 5:33 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

<   <<   6   7   8      
طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>