در شهر ما چه میگذرد.
هر روز هزاران واقعه رخ میدهد که از آنها باخبر نمیشویم. خُب به ما ربطی هم نداره ، نه تاثیری بر روند روزانه ما دارن نه سودی و نفعی. (مثلِ فلان دختر عروش شد ، فلانی از فلانی طلاق گرفت. پدر حاج محمود به رحمت حق رفت یا پسر سید کاظم رفت کربلا)
حتی اتفاقهای روزانه خودمون به دلیل مشکلاتِ روزمره به آسونی فراموش میشن.(مثل هفته قبل چهارشنبه نهار چی خوردی؟)
اینها مهم نیستند ولی آیا همهی اتفاقهایی که دور و بر ما میافته میبینیم؟ مهمهاش رو نگه میداریم بقیهاش پاک.
تصمیم گرفتم امروز یککم چشمهامو باز کنم ، حواسم رو جمع کردم ، بسم الله گفتم و از خانه بیرون آمدم.
از خونه که اومدم بیرون اولین چیز که دیدم درخت همسایه روبرویی بود بعد درخت خودمون بعد درخت همسایه.
همهی اونه درخت بودند. چی! درخت چنار. همین؟ ، آره. اینها که با هم فرق دارن پس چرا همهشون فقط یه اسم دارن!!؟ توی همین فکرها بودم که از دور نوجوون ده دوازده سالهای رو دیدم. باور نمیکردم ، سیگاری تو دستش بود و هرزگاهی پکی میزد و داد میزد "نمکیه ، نون خوشکه داری بردار و بیار". نزدیکتر شد صورت کثیف و آفتابخوردهای داشت ، جای چند زخمرو میشد تو صورتش دید ، کمی هم میلنگید. چشم ازش بر نداشتم ، ذهنم شروع کرد به جستجو تا نشانی از این کودکِ زخم خورده پیدا کنه. و پیدا کرد...
یادتون هست وقتی بچه بودین ، مامان بابا میبردنت بیرون ، وقتی یکی از همین بچهها رو میدیدی بِهِت میگفتن : "عزیزم ، نازنینم ، گُلَکُم اگه درس نخونی فردا مثل اینها باید تو خیابونها بخوانی...". و ما از ترس اون بچه دیوهای کوچولو خوب مشقهامون رو مینوشتیم و شبها زود میخوابیدیم. ام حالا (همین امروز) فهمیدم که نه ، با تمام اشتباهها و خطاها و بدیهایی که کردم مادر هنوز هم در آغوشم میگیرد و پدر آنچه دارد در اختیارم میگذارد. چه ساده باور داشتیم. تا امروز حتی نشانی از این آوارهگان نداشتم ، شاید اصلاً آنها نیز در خواب بودهاند(مثل چشمانم تازه بیدار شدهاند و به کوچه آمدهاند).
در چند کوچه آنطرفتر هم پیرمردی (تقریباً هفتاد ساله) داشت به دنبال انگشتری افتاده در لابهلای آشغالها میگشت! قوطی و چند خرده آشغال را در کیسهای کرد و بر پشتش گذاشت و رفت. بهکجا؟ نمیدادنم ، فکر کنم انگشترش آنجا نبود شاید به سراغ سطلی دیگر رفته است.
از جوان سیوپنج ساله نمکی یا جوانِ سی ساله اسکاچ فروش یا پیرمرد گلفروش چیزی ندیدم.
بگذارید... تصویرهای مبهمی از پیش چشمان جستجوگرم میگذرد ، بیهیچ کلام و گفت و شنودی.
داره یادم میاد. هفتهی قبل...
پسرک دفتر مشقی پهن کرده بر زیر نور چراغِ شهر. گهگاه سری بلند کرده و میگوید "آقا خانم وزنم(ترازو) دقیقه ، تو رو خدا ، هر چی خواستین بدین(بدهید)". اما آنقدر مست بودم و در خود که گویی آن لحظه ندیدمش. یا آن پیرمرد علیل ، که بسختی میخواست از عرض خیابان بگذرد. و یا این پیرِ کورِ فلوتزنِ تنها (نه ، خدای من ، چند سال پیش نیز او را دیده بودم ، خانومش زیر بغلش را میگرفت) چه خوب مینوازد ، سالها بود صدایی به این آشنایی نشنیدهبودم.
میلیونها میلیون چشم هر روز شاید هزاران هزار کودک و پیرمرد و بیوهزنانی هستند که در التماس یک نگاه مهربانند ، ولی افسوس. وای بر ما.
ذهن بمحض دیدن چرتکه خویش را برداشته و با چند ضرب و تقسیم و جمع میگویدت درآمد آنها بیش از توست ، نگاهشان مکن. چرا خودت آبمیوهای نخوری که هم برات مفیده و هم ضروری ، اگه به این چیزی بدی میگه یارو شوت بود. اونم که خرج اعتیادشه ، اینم که جوونه ، فلانی ادا در میارده هیچ مرگیش نیست. به همین روال هیچ ریالی از کیسه خرج نشد.(ایول هوشِ فعالِ من)
آیا هیچ نگاه معصومی را دیدهایم یا دستی بر سر یتیمی دردمند کشیدهایم؟ ، آیا انسانیت همین است که ماییم؟