او را میبینم با مشک آبی بر دوش با لبانی خشکیده و شمشیری در نیام
شبی است امشب که قدرش مینامند ، نامی نهادهایم آنرا به عظمت تمامی خلقت و زیبایی تمامی هستی.
آیا با یک شب اشک چشمانم ؛ آب سردی خواهد شد بر آتش شرارتِ سالیانم؟؟!! آیا تا به حال خویش را عریان و برهنه بیهیچ حجابی دیدهام؟! چگونه خواهم رسیدن بیانکه بودنم را بهایی پرداخته باشم؟! چگونه توجیه سازم خویش را؟؟ نیاز و نیاز و نیاز
نه ، بهانه بس است ، میدانم که هیچ تغییری نکردهام و فردا همانی میشوم که بودهام! پرگناه و نیرنگ و دغل و نقاب! پس این اشک تمساح از چه روی است فریب خلق یا خالق خلق؟!
بنام خطا و به ترس از گناه ، روزی 17رکعت در برابر نفس خویش سر تعظیم فرو آوریم و خدا نامیمش. ماهی نیز از طعام و شراب دست بشوییم تا خرجمان کاهش یابد ... اینها را عبادت نامیم !! چه ساده میپنداریم ...
شب قدر شاید این شبی که نامیدهایم نباشد ، شاید روزی باشد در فرارویمان که باید دریابیمش ، شاید هم به غفلت از آن ساده بارها گذر کردهایم و نشناختیمش ...
بیاییم شب قدر خویش را بیابیم ، شاید این ماه بهترین بهانه باشد برای یافتن گمشدهمان ... شاید دل گرسنه ، چشم را بگشاید و لب تشنه گوشههایمان را تیز سازد!!
ماهی است که میشود هستی را بازخواند و درکش کرد ، به آغوشش کشید و مستانه با پیمانه ای در دست رقصی و آوازی ساز کرد ...
من که نشتاخته مینگارم و خط خطی بر این دفتر مینهم ، آنان که میرسند ما را نیز به یاد آورند...