محمد (ص) در حال راز و نیاز با معبود خویش است ، از عداوت شهر به کوهستان ؛ منزلگاه خدا پناه آورده تا نزدیکتر به او باشد تا به خلق دغل. در نجوای کلامی است ، سراسر نیاز است و شور و شعف ، سراسر خواهش ، چیزی میخواهد که دیگران را تاب شنیدن آن نیست و توان دیدنش را.
سالها ست که میاید و هر بار ذرهای از هستی در جانِ محمد امین نقشی روشن میسازد... سالها گذشته است.
صدایی آشنا میاید ، صدایی بسیار آشنا.
اقرا باسم ربک الذی خلق
محمد چه چیز را میبایست بخواند ، او که خواندن و نوشتن نمیداند. آری محمد خود می دانست کتابی جز آفرینش برای خوانش در پیش رویش گشوده نیست ، او هستی را میخواند ، او از بودن سخن میگوید. از برابری انسانها و نژادها و رنگها...
حال محمد آن میگوید که دیگر کلامها خاموش میشوند ، آن میبیند که دیگر دیدهها نمییابنش و آن میشنود که گوشها نمیشنود.
کوه در رقص آمد چالاک شد