سلام.امیدوارم که لحظه ها بکامتون باشه و خوشحالم فرصتی بازهم پیش اومدکه در خدمت شما دوستای گلم باشم.خیلی وقته از عشق تو این وب گفته نشده با اجازتون میخوام این اپدیتم اختصاص بدم به این مهم و جریانش ایجوری شروع شد که:دیروز یکی از من پرسید: "برزگترین گناهت چی بوده؟"
اون موقع اصلا حضور ذهن و حوصله نداشتم. این سوال هم خیلی تکینیکی بود! بهش گفتم: "هیچی! کار٬ خونه٬ کامپیوتر٬ خواب٬ ..."
بعد از اینکه رفت همین جور داشتم به سوالش فکر می کردم. خیلی سوال جالبی بود. اصلا تاحالا فکرشم نکرده بودم! ولی الان می دونم!
بزرگترین گناه من٬
این بود که عاشق شدم! یا نه. عاشق شدن که گناه نیست! بذار درستش کنم.
بزرگترین گناه من٬
این بود که رازم رو به تو گفتم! تو هم هر روز از من فاصله گرفتی!
فقط به خاطر یک جمله. جمله ای که دیگه به هیچ کسی نخواهم گفت!
در عشق خودم سوختم سوختم و آموختم
بی وفایان در جهان بسیارند در هر زمان
عاشقی; راز خود اندر دل بدار سنگدلان بسیارند
خود را ارزشمند بدار...
ازدواج و عشق!!!!
شاگردی از استادش پرسید: " عشق چست؟"
استاد در جواب گفت: "به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
شاگرد پرسید: "پس ازدواج چیست؟"
استاد به سخن آمد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم یعنی همین!!"