هنوز گریه های پیرزن و پاک کردن اشک هاش با روسری ، موقع خداحافظی یادمه ، ازم قول گرفت که حتما پس از رسیدنم به خونه ، بهش زنگ بزنم. در طول مدت سفرم شده بودم مونس و همدم تنهایی اون پیرزن مهربون.
به خونه برگشتم و امتحانات و مشغله ی زیاد باعث شد کمی دیرتر به قولم عمل کنم ، تماس که گرفتم گفتند مدتیه از اینجا رفته خونه ی پسرش ، چون مریض بود و دیگه نمی تونست تنها بمونه، حسرتی به دلم نشست...
تا اینکه امروز خبر فوتش رو شنیدم ، خیلی دلم گرفت...از اینکه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و بگم که در طول این مدت همیشه به یادش بودم و ...
حالا هر طور که فکر می کنم و هر طور که چاره می اندیشم برای مرهمی به دل زدن ، به بن بست می رسم ، بن بستی به نام مرگ، نبودن، ندیدن، نتونستن...
این جاست که می فهمم وقتی میگن فقط مرگه که چاره و درمون نداره ، یعنی چی... واقعا همینطوره.
اینها رو گفتم که بگم بیاییم قدر همه ی چیز هایی رو که داریم بدونیم ، سلامتی، پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسایه و ... بیاییم تا می تونیم محبت و مهربونی و بخشش و نیکی رو از هم دریغ نکنیم.
دوست بداریم، ببخشیم ، بگذریم و مهر بورزیم... تا خدای نکرده نیاد روزی که با حسرتی جگرسوز آرزو کنیم کاش آن عزیز لحظه ای بود تا همه ی نگفته ها و نکرده ها رو جبران می کردیم...
زرین
::: چهارشنبه 88/1/19::: ساعت 3:1 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی::