در تنهایی های خود آن زمانی که با خود خودم تنها می شوم ؛ زمانیکه با خود خود طر ف می شوم و اعمال و رفتارم را قضاوت می کنم از خود شرمنده می شوم ، از خودی که دم از محبت و دوستی زده و خیر و صلاح دیگران را می خواهد اما در عمل چون شاپرکی از فرو رفتن خار در دستان مرد باغبان خرسند می شوم ؛ و در ظاهر برای باغبان پیر باغچه دلسوزی می کنم ؛ بارها برای همبازی بچگی ام دعای خیر کرده اما از شنیدن موفقیت هایش غمگین می شوم ...
در دعاهایم از خطاها و بدیهای دیگران در حق خود می گذرم و برایشان بهترین ها را آرزو می کنم اما در عمل زمانی که گره ای از مشکلاتشان گشوده می شود اخم هایم در هم گره می خورد و با شنیدن زخم خوردن دلشان در باطن دلشادم ...
مگر نه اینکه از خطاهایشان گذشته ام ؛ مگر نه اینکه برای هم نوع خود دلسوزم ،پس چرا از شادی هایشان شاد و با غمهایشان غمگین نمی شوم ...
چرا چر ا چرا؟
کاش دلیلش را می دانستم ؛ اما نه دلیلش را خوب می دانم ...
برای این است که از ته دل بدیهایشان را فراموش نکرده ام
با خلوص نیت برایشان دعا نمی کنم
با صداقت برایشان دل نمی سوزانم
زمانیکه دل زخمی و پر از نفرت باشد نه صداقتی در اعمالش هست و نه گذشتی در رفتارش...
اما من که آنها را بخشیده ام حتی برایشان دعا نیز کرده ام پس باز چرا ؟؟
به قلب خود رجوع می کنم و جواب سوالاتم را می خواهم یه دلیل محکم ؛
چون خود را بهترین و کامل ترین می دانم و خود را مستحق تمامی خوبیها و کامل ترین ها می دانم ...
زمانیکه آدمی دچار غرور می شود که خود را کامل ترین بداند و زمانی دچار گمراهی می شود که خود را داناترین بداند ؛ زمانی از خود دور می شود که خود را بهترین بداند...
زمانی که خدا را ز یاد ببرد و این دنیا و هر آن چه که در این دنیا اتفاق می افتد را شانس و اقبال و تلاش خود بداند...
زمانی که حس می کنم با شکست دیگری من دلشاد می شوم یعنی از خدای خود دور شده ام و خداوند را آنطور که ادعا می کنم نشناخته ام
خدایی که مظهر مهربانی و بخشش است...
خدایی که از صفات بارزش بخشش بندگانش بی هیچ چشم داشتی است ، خدایی که می بخشد و محبت می کند...
اگر می خواهم در این تنهایی هایم خود واقعی ام را بازیابم ابتدا باید بخشش و مهربانی خداوند را بشناسم نه با حر ف بلکه در عمل و از او بیاموزم بخشندگی و مهربانی را ...