شهامت عظیمی می طلبد که دریابی، سرچشمه ی بدبختی و سیه روزی تو به این خاطر نیست که دیروز چه روی داده یا فردا چه اتفاقی قرار است رخ دهد یا در کودکی ات چه مرارتی متحمل شده ای. حتی این افکار هم نیستند که مسبب مشکل اند. این هم هویت شدن با خود فکر است که منشاء بدبختی ست. اگر بتوانی شاهد افکاری که برمی خیزند باشی، دیگر هیچ ناراحتی و شوربختی وجود نخواهد داشت. آنچه بر جای می ماند صلح، آرامش و آزادی ست.
افکار بدون دخالت و فاعلیت تو به خودی خود می آیند و می روند. مشکل قضیه اینجاست که تو به حفظ هویتت با افکار ادامه می دهی. تو افکارت را گرامی می داری و خودت را با آنها تعریف کرده و درگیرشان می شوی. سپس با سنجش افکارت سعی در یافتن آزادی داری و دائم در تقلایی تا از طریق تجزیه و تحلیل و قیاس، از چیزها سردرآوری.
تمام اینها فقط بیشتر تو را در چنبره ی ذهن نگه می دارند و از اینروست که افکار و احساسات برایت واقعی می نمایند و به تمامی بر تو مستولی شده و کنترلت را به دست می گیرند.
بنابراین تعلیم حقیقی آن نیست که به عنوان دانش در انباره ی ذهن بایگانی کرده یا با تکیه بر آن هویت خودت را تعیین کنی. تعلیم حقیقی این است که از تمام تعالیم خودت را رها کنی
نظاره گر و شاهد تمامی افکاری باش که در صفحه ی ذهنت پدیدار می شوند. از درگیر شدن با افکار بپرهیز و بگذار همه ی آنها بیایند و بروند.
این خودِ توجه است که درگاهی ست به سوی رهایی. اگرچه میان تنش و رهایی تفاوت است، اما فاصله ی چندانی نیست. شاید این فاصله به بهای توجه به جریان دم و بازدمی که اینک رخ می دهد، از میان برخیزد