نوروزی دیگر از راه رسید تا همهی کهنهگیها را رنگ شکوفهها بخشد...
اما فردا را چه؟! دیروز را؟! عید که میشود همه به یکدیگر لبخند میزنند و بر روی هم یادگاری میکارند...
طبیعت مگر یک شبه این همه تغییر کرده که ما میخواهیم بهیکباره متحول شویم؟! مگر تنها آرزوهای زیبایمان باید برای همین لحظه شکل گیرد و همان لحظه اتفاق افتد؟!
درگیر همین سوال و جوابها با خویش بودم که...
تحول و دگرگونی هم نمادهای ظاهری دارد و هم باطنی و یک روند لحظهای یا خطی نمیتواند باشد (در اکثر مواقع). یعنی مراحل رشد و تکامل در همهی پدیدهها مقدماتی دارد که باید آماده و مهیا گردد تا معراجی شکل گیرد.
شکوفههای بهاری که طبیعت را رنگ زیبایی میدهند، چگونه از درختی خوابیده سبز شدند؟!
بهار فصل رویش است و جوانی، لطافت و طراوت، نسیم سِحر و باران رحمت... چه زیباست که آدمی بهاری گردد، با مسیحا درآمیزد و سبز گردد. به سبزی دشتهای ایران. چه میشود بیاییم چهار فصل سال شویم؟ همچون بهار و تابستان و پاییز و زمستان...
فصل بهار برای جوانی و سرزندگی، برای رسیدن به نقطهی شکوفا شدن، سبز شدن، آزاد و رها شدن. هر چه از بهار میگذرد این جوان پختهتر و آن شکوفه رسیدهتر میشود... به تابستان که میرسد او پر حرارت و گرم، پربار و سنگین میماند. یک انسان کامل، در نهایت خویش، دیگران از او بهره میجویند و از کلام و حدیثش جانهای خستهاشان را طراوتی میبخشند... میوههای تابستان ثمرهی شکوفههای بهاری است که هر چه آن شکوفهها پروردهتر باشند عاقبتی چشیدنیتر دارند. انسانهایی هستند که از دور هم انسان را به خویش جذب میکنند، نیروی خارقالعادهیی در اطراف آنان احساس میکنی. هر چقدر نزدیکتر میروی، آتشینتر میگردی. این همان گرمابخشی تابستان است... اگر بخواهی همیشه گرم باشی و پرمیوه، میشوی یک درخت پوسیدهی سوخته... باید تا آنگاه که بار داشتی، جان بچشانی و کمکم رنگ به رنگ شوی، کمی سردتر از بهار، کمی خیستر... باران پاییزی، آتش تابستان را خاموش میکند. آتش که ممکن است خود آدمی را بسوزاند، آتشی که کمکم به آدمی تلقین میکند تو در اوجی، تو تمام و کمالی... اینرا که نمیگوید این یک دوره بود از چندین و چند دوری که باید بزنی! گم کردن حقیقت در اولین منزلگاه به مثل سالها... آدمی باید جامه از تن بهدر کند و برهنه و خالی گردد، در سرمای پاییز چرا آخر؟! سخت است!!! جامهی پادشاهی از تن انداختن و دلق درویشی به تن کردن. لباسهای وصله پینهدارِ رنگبهرنگ.... اما کمی بیاییم از بالاتر بنگریم. وه، عجب شعبدهای، عجب بازی رنگی، چقدر زیبا و چقدر جانافزاست درخت پاییزی!!! خشخش برگها در زیر پای عابران. آن برگهای سبز و پر طراوت، اکنون خشک و زرد... این دیگر چه حکمتی است؟! شاید گفتشان ایناست که اگر حرکت نکنی، هر چقدر هم که سبز باشی اندیشهات پلاسیده میگردد... هوا چقدر سرد شده، بارانها هم یخ زدند. اوووو نکند آن نمنمک سرد شدن هوا، آن افکندن لباسها مقدمهی آماده شدن تن برای تحمل این سردی و این یکرنگیها بوده است. فصل زمستان، فصل خواب و سپیدی از راه میرسد. حال باید با تمام نداشتهها به کهف خویش رفت و تنهای تنها در کنار دیگران در خموشی و سکوتی یکپارچه اندیشید، خاک مردهتر میگردد و هوا سردتر و زمین یکرنگتر... تا به امید و انتظار چرخشی دیگر، بهاری دیگر و آغازی دیگر ثانیه شماری کرد.
بهاران خجسته باد.
آسمان پر از نفس فصلهای گرم و ابرها پر از ترنم باران است، به تماشای طبیعت زیبا بنشین که هر گوشه از آن قدرت لایتناهی الهی را به رخ بندگان می کشد و بدان که انسان زاده شده ای و جهان به بزرگی همت تو و قدمهای استوار تو بر خود می بالد.
بار امانتی به دوش می بری که از توان صخره و ستاره و در خت و هستی بیرون است.
آری تو به هیأت پر شکوه انسان زاده شده ای که توان شادمانه و غمگین شدن از آن توست.
پس در بهار طبیعت به نظاره رقص پروانه ها بنشین و دشواری وظیفه را از یاد مبر و ما نیز در آغاز سال نو امیدواریم با اقتدا به افکار صحیح و اراده ی والای انسانی، در زیر سایه ایــزد یکتـــای رحیم پیروز و سر بلند باشید.
بهار عاشق بود و زمین معشوق.عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور .
زمین هر روز رازی از عشق به بهار میداد و میگفت: این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت .رازها را که بر ملا کنی ،بر باد میرود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه هر دانه برف رازی.و رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما میگفت: هیچ مگو.که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ میخواهد. به فراخی عشق.
زمین میگفت:دم بر نیاورد آنقدر تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ شکوفه گیلاس .زمین میگفت :…..
زمستان سرد،زمستان سوز،زمستان سنگین و سالخورده و سخت.و بهار در همه زمستان صبوری آموخت . صبر و سکوت.و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماهها.چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها ،سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند .
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.و زمین میگفت:عاشقی این است که از شدت سرشاری سر ریز شوی و از شدت شوق هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آنوقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین میگفت : رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که فاش شوند.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب.و پرده از عاشقی آن زمان باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت.آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب. و جهان حیرت کرد...