حس می کنم قلبم دارد از جا کنده می شود
مگر می توانم ننویسم؟
پس اینهمه احساسی که فوران می کند را چه کنم؟ عشق نیست...... چیزی بالاتر و والاتر است
وقتی احساساتم غلیان می کند نمی توانم حتی بیاندیشم اگر عشق نبود حتما دنیا چیزی کم داشت...
نه اشتباه است... اگر عشق نبود دنیا به پشیزی نمی ارزید.
کلمات هجوم می آورند. دستهایم را یارای همراهی ذهن نیست. احساساتم غلیان کرده اند .
حس می کنم قلبم دارد از جا کنده می شود .
نگاهت چه سنگین است
لحظه ای چشمانت را ببند
نه نه خواهش می کنم نگاهت را هرگز از من نگیر
باید که تاب بیاورم
هجوم کلمات نمی گذارند بیاندیشم
کلمه نیست .....کل احساس من است
نمی توانم .....دستهایم یاری نمی کنند
بی تو دلم می خواهد بمیرم
بی تو نیستی ام بایسته است
بگو با من می مانی و قصه عشق را برایم می خوانی
باز هم باران آمد
بی تو با چتر زیر باران رفتم
ولی باز هم از تو می گویم
باران یاد تو را در من زنده می کند
چشمانت قصه باران می گوید
تو از تبار باران هستی
صاف و زلال و پاک....
چند سالی نبودی برایم باز هم بخوان ای اهل باران
ترانه عشقمان را مدتی است نخوانده ای
برایم بخوان که تشنه شنیدنم ...
علی
::: دوشنبه 87/12/5::: ساعت 10:41 عصر:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی:: عشق، باران