در امتداد خواهش دل برای رسوا نشدن از سرخی چهره گلگون شده ام ؛ سر به زیر انداخته و قطعه دوست داشتنی دل را زیر لب نجوا می کنم و آرام آرام از مقابل دیدگان معصومت به راه می افتم ، توئی که هر بار در مقابلت قرار می گیرم زیاد می برم که برای چه نزد تو آمده ام و بی هیچ کلامی راه آمده را باز می گردم ؛ هر روز و هر روز این آمدن و رفتن تکرار می شود... روزی تصمیم خود را گرفته و در آن چشمان پر از زندگیت خیره می شوم و می گویم تو مرا یاد کودکیم در آن کوچه باران زده معصومیت می اندازی ؛ یاد دستان پاک یخ زده ام به هنگام برف بازی به زیر نور مهتاب می اندازی ... با صدای آرام و مطمئن همان طور که دستان یخ زده ات را با آتش گرم می کنی می گویی آن معصومیت کوچه باران ؛ آن دستان پاک زیر نور مهتاب کجا رفته اند که اینک آنها را در دستان یک دوره گرد خیابانی جستجو می کنی .....