ماجرا از آن جایی شروع شد که یک روز صبح یکی از مرغ های گمنام که به تازگی در مرغداری پیدایش شده بود و بعدها مشخص شد نام شریفش گل باقالی خانم است شروع کرد به زور زدن آن هم چه زور زدنی چشمتان روز بد نبیند از آنهایی بود که هر خروسی با دیدنش به شکرانه ی فراغت از درد فارغ شدن صد هزار بار رو به آسمان قوقولی قوقو می کرد هرچند این پیچ و واپیچ هاکار هر روز هر مرغی بود و همیشه بعد از قوقولی قوقوی مستانه ی خروس پر حنایی شروع می شد اما زور زدن های آنروز صبح نوید اتفاقی شگرف در تاریخ مرغداری را می داد.همین چند وقت قبل بود که چند مرغ پرپریه ی زپرتیه ی بی خروس مانده ادعا کرده بودند مرغ ها فقط برای تخم گذاشتن به دنیا نیامدند و به همین دلیل اعتصاب تخمی کردند البته اعتصابشان به یک هفته هم نکشید چراکه خروس ها با آنها وارد مذاکره شدند و در نهایت متفق القول به این نتیجه رسیدند که مرغ ها مصارف دیگری غیر از تخم گذاشتن هم دارند و در آخر هم این مرغ های بی تخم را بردند و پَرکندند و سر زدند و آخر سر یخ زده از وسط مرغداری گذارندند تا به مصارف دیگری برسانند که مرغ ها به غیر از تخم گذاشتن برایش به دنیا می آیند.
برگردیم سر داستان گل باقالی خانم و تخمی که بعد از کش و قوس های فراوان و چند رنگ عوض کردن نهایتا از خودش صادر کرد انصافا تخم بزرگی بود و به هیچ وجه هم قد تخم های دیگر مرغ ها نبود،محبت خروس پرحنایی هم در این تخم اثر کرد و نهایتا گل باقالی خانم را امر به نشستن کرد گل باقالی هم در کمال صبوری اطاعت امر کرد و نشست.او مدت ها بی توجه به صحبت های دیگر مرغ ها که با تنگ نظری سعی در بر هم زدن آرامش او و کوچک نشان دادن عملش داشتند بر روی تخمش نشست تا اینکه بالاخره بعد از چند روز ، یک جوجه ی کاکل زری با کلی کرک و پشم پیله به هم چسبیده از تخم اومد بیرون و از اونجایی که حاصل یک ازدواج فامیلی بود روی تنها پایی که داشت ایستاد و بعد از کمی نگاه به اطراف متوجه شد هیچ کس حواسش به او نیست پس غرولند کنان بی توجه به چپ و راست سرش را بالا گرفت و بلندترین قد قدی که در تاریخ مرغداری شنیده شده بود از حنجره ی کوچکش بیرون داد و اینگونه بود که بعد از این اتفاق دیگر هیچ کس جرات نکرد حتی برای لحظه ای حواسش را از جوجه کوچولوی ما به جای دیگه ای متوجه کند مبادا که او باز از ناراحتی این بی توجهی یک قد قد بلند دیگر بکند و زهره ی همه را آب کنه.جوجه کوچولوی قصه ی ما روز به روز بزرگتر می شد و به قول شاعر :چو ده روز بگذشت همچو ده سال بود؛نوکش همچو منقار پُر خال بود.یکی از همین روزها بود که چرت دم صبح همه مرغ ها با صدای قوقولی قوقوی خروس بی محل پاره شد و همه دیدند کاکل زری جوجه فرفری با نوک حنا جیک جیکو بلا یهویی شده یه مرغ تخم طلا!ابتدا همه با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند چون با وجود یک مرغ تخم طلا مرغداری خیلی زود آباد می شد اما خیلی زود همه ی این امید ها بر باد رفت...
مرغ تخم طلای قصه ی ما از خروس خون تا بوق سگ شروع می کرد به قد قد کردن اون هم از همون قدقدای معروفش که سر همه رو می برد و بعد از کلی قدقد کردن بالاخره یک تخم از خودش در می کرد و می گفت این تخم طلاست.
و از آنجایی که مرغ ما یک پا داشت زیر بار حرف هیچ کسی نمی رفت و در جواب باقی اهالی مرغداری که دورش جمع می شدند و می گفتند این تخم شما درسته بزرگه اما طلا که دیگه نیست! بلافاصله چشمانش را می بست و میزد زیر آواز:
(کمی چهچهه مرغی)و بعد در دستگاه ابوعطا ادامه می داد:
چشم ای جوجه باز کن طلا بینی
آنچه نا دیدنیست آن بینی
وقتی هم که می زد زیر آواز دیگر هیچ مرغی حق جیک زدن نداشت و در غیر این صورت سر و کارش با خروس پر حنایی بود.بالاخره بعد از مدت ها مرغ قصه ی ما یک روز چشمهایش را باز کرد تا نگاهی به اطراف بیندازدو در کمال تعجب متوجه شد دیگر هیچ مرغی در مرغداری نیست باورش نمی شد اصلا تحمل چنین اتفاقی را نداشت برای همین باز چشمهایش را بست و به آواز خواندن ادامه داد...
(این مطلب سیاسی نیست!)