مترو که رسیدم ساعت نه و نیم شب بود و توی واگن فقط من بودم و یه خانم که یه دختر کوچیک داشت که اون سر واگن بودند ... دست براش تکون دادم ، دوید و اومد کنارم... با هم یه عالمه حرف زدیم ... به یه ایستگاه که رسیدیم به صندلی قسمت خانم ها اشاره کردم و گفتم می دونی چه رنگیه ؟ گفت تو بگو ! ... گفتم نارنجی... گفت نه خیرم ! زرده! ... یه چیزی بود بین زرد پر رنگ و نارنجی ... با جدیت گفتم راست می گی ها ... بهش نگاه کردم و گفتم فکر می کنی چشمام اشکال داره ؟ اومد توی صورتم با دقت چشمام رو نگاه کرد و گفت نه ! چشمات سالمه ... توی اوج صداقت گفت می دونی چیه ؟! مامانت اشتباه بهت رنگ ها رو یاد داده... تا چند روز توی فکر این جمله بودم ... چشمای ما اشکالی نداره ما بد یاد گرفتیم یا شاید بد بهمون یاد دادن !!

کاش قبل از هر حرفی یک درصد هم احتمال اشتباه بودنش رو بدیم ... بعضی وقتا ما به خاطر اون چیزایی که یاد گرفتیم و رفته توی مُخمون و شده ملکه ذهنمون،خیلی حق به جانب حرف می زنیم ... نظر خودمون رو بهتر و کامل تر از نظر بقیه می دونیم . تقصیری هم نداریم، رنگ ها رو بد یاد گرفتیم !!
