عاری از هر غم و اندوهی ؛ بی هیچ دغدغه ی ؛ با آسودگی خیال در کوچه پس کوچه های ذهن خود
چون نسیمی لحظه ها را بی هیچ شمارشی پشت سر گذاشته ؛ و زندگی را با عشق و امید سپری می کنی.
برای رسیدن به فرداهای شیرین ؛ رسیدن به رویاهای قشنگ زندگی برای ساختن ایند ه ی بهتر؛
برای ساختن بهترین ها و دوست داشتنی ترین ها ...
و در این گذر راه سبز و دل انگیز ؛ رودی زلال پراز عکس شمعدانی ها ؛
چون سفره ی رنگین در مقابل دیدگانت پهن میشود؛
حسی از شور و آرامش همراه بازمزمه های پرندگان؛سراسر وجودت را در بر می گیرد
حسی از جنس شبنم های صبحگاهی ؛ حسی از گلبرگ های لطیف بهاری؛ حسی از تازه ترین ها؛
وتو نیز همراه با لطیف ترین احساس ها ؛ با لطافت لحظه ها را می پیمایی
و همچنان پیش میروی ؛ میروی ؛ میروی تادر شبی مهتابی ؛به یاد زلالی رود شمعدانی ها می ایستی و به شب می نگری
به شبی که مهتاب دیگر نیست ؛ رود نیست؛ شمعدانی نیست؛
تنها خاطره ی از رودی زلال چون ستاره ی شب بر تو چشمک زده و سپس پشت ابرها از نظرها ناپدید میشود؛
و باز پیش میری بی آنکه به رودهای زلالی که در مقابل دیدگانت ایستاده اند توقف کنی
به کجا و تا به کی؟