مسافر تاکسی آهسته روی شانه راننده زد و گفت همین بغل پیاده می شوم. راننده جیغ زد، کنترل ماشین را از دست داد و نزدیک بود که بزنه به یک اتوبوس. از جدول کنار خیابان رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه. اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. سکوت سنگینی حکم فرما شد تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن. من را تا سر حد مرگ ترساندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یک ضربه کوچولو آنقدر تو را میترساند"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار میکنم. آخه من 25 سال راننده ماشین بهشت زهرا بودم…!"
علی
::: پنج شنبه 87/11/17::: ساعت 1:0 صبح:::
نظرات
دیگران:
نظر
کلمات کلیدی:: مسافر، ترس