تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
یه وقتی میشه که می بینی کسی گرفتاری داری اما خودت هم کاری ازت بر نمی یاد ، تا اونجایی که می تونستی بهش کمک کر دی اما بیشتر از این بخوای کمک کنی خودت اذیت میش ، واسی همین کاری باهاش نداری تا این که یه روز می بینیش که بد جوری کاراش تو هم گره خورده ؛ وقتی گریه هاش رو می بینی دلت واسش می سوزه وتصمیم می گیری بهش کمک کنی ؛اما درست وقتی که تصمیم می گیری کمکش کنی خودت مریض میشی ؛ هر جور تو جوتکه می ندازی می بینی این کمک کردن در شرایط موجود امکانش نیست ؛ از طرفی کمک چقدر میشه! تو که تا اونجایی که تونستی هواش رو داشتی ؛ بی خیال کمک میشی و ترجیح میدی استراحت کنی تا زودتر حالت خب بشه ؛ اما هر کاری می کنی خواب به چشمات نمی یاد ؛ پیش خودت میگی من که وظیفه ای ندارم اما به خاطر خدا امروز رو هم کمکش میکنم با این که می دونی امروز مساوی هست با روزهای دیگه !با این حال میری . میری و همون روز نتیجه کمکت رو می بینی ؛ نتیجه قدم برداشتن فقط برای خدا رو ؛ و چقدر نتیجه خوبیت رو با اون چیزی که دوست داری می بینی شیرینه ؛ به شیرینه یه شکلات خوشمزه...