این روزهای هوای شهر چه غم انگیز شده
از گریه کودکان زمین زشت و بی روح شده
با رسیدن فصل بهار و رخت بستن سر ما ، جواز ورود کودکان خردسال به خیابانها و مکان های عمومی صادر می شود و به راحتی می توان این فرشتگان معصوم را نظاره کرد ؛ اما در این میان دیدن کودکانی که اشک بر چشمانشان حلقه زده دل آدمی را به درد می آورد ؛ صدای گریه کودکی که از مادر خود گیلاس می خواهد و درجوابش می شنود که در خانه گیلاس داریم و کودک این بار با صدای بلندتر ی همراه با بغض می گوید ولی من گیلاس خیلی دوست دارم(کاش می شد باور کرد که این مادر راست می گوید)کودک دیگری پاهای خود را به زمین می کوبد و گوجه سبز می خواهد و مادر می گوید این ها نرسیده است ( کاش می شد باور کرد که این مادر بهانه نمی آورد )کودکی دیگر در هنگام خرید از پدرش بستنی می خواهد پدر به کودک خود نگاه می کند و می گوید مگر امروز بستنی نخورده ای و کودک با چشمان اشکبار می گوید نه( کاش این پدر محدودیتی برای خر ید بستنی نداشت ) اینها را در عرض چند دقیقه در همان ابتدای راه می توانی ببینی و اگر توانستی قدم جلوتر بگذاری و به راه خود ادامه دهی.
قضاوت با خودتان
چه برسر کودکان شهرمان می آید کودکانی که حسرت کمترین داشته ها را دارند و چه دردی را این گونه پدران و مادران بر سینه دارند که برای جگر گوشه خود حداقل ها را نمی توانند فراهم کنند...