شب به نیمه رسیده ، دشت و صحرا در پرتو سیمگون ماه ، روشن و مهتابی شده بود.
ستارگان می درخشیدند و به جز نسیم مطبوع و ملایم و نسیم بهاری ، آهنگی به گوش نمی رسید،
تمام موجودات در آغوش بی خبری خفته بودند.من در آن شب مهتابی در دامن دشت بی کرانی
که با نرگس و لاله پوشیده شده بود به شیوه ی شب زنده داران به تماشای طبیعت پرداخته بودم.
شب های مهتابی برای کسانی که در سر شورو در دل شعله ای دارند، زیبا و تماشایی ست...
در این اوقات شیرین دریغ است که چشم زیبایی ها را ننگرد و گوش از شنیدن آهنگهای دل انگیز ،
بهره مند نباشد.نغمه ی آبشار ، ناله ی تار، غوغای درختان ، نجوای لاله ها ، همه در گوش دل اثر جاوید و زنده ای دارد.اما سکوت، سکوتی که اسرار و رموز طبیعت را بیان کند از این آهنگها دلنوازتر است .
در دل این شب مهتابی من شاهد سکوتی عمیق بودم که گاهی وزش ملایم نسیم و زمانی بانگِ پر اسرار مرغ حق، آن را در هم می شکست ...
نوای حق! حق! مرغ حق، که بر تار دل چنگ میزد و روحانیتی عظیم به آدمی می بخشید ... نوایی که سرود عشق و رمز زندگی را می خواند...