ببين اي بانوي شرقي اي مثل گريه صميمي
همه هر چي دارم اينجاست تو اين خورجين قديمي
خورجيني که حتي تو خواب از تنم جدا نميشه
مثل اسم و سرنوشتم دنبالم بوده هميشه
بانوي شرقي من، اي غني تر از شقايق
مالِ تو، ارزوني تو خورجين قلب اين عاشق
خورجينم اگه قديمي، اگه بي رنگِ و پاره
براي تو اگه حتي ارزش بردن نداره
واس من بود و نبودِ هر چي که دارم همين
خورجيني که قلب اين عاشقترين مردِ زمينِ
کاش ميدانستي چه دردي در اين صدا زدنها نهفته . کاش ميديدي تمام اشتياق و حسرتي که در پشت خيسي چشمانم مات و مبهم به زنجير کشيده شده . داغي اشکهايم گرمي نگاهت را بر گونههايم حمل ميکنند. دلم تنگ است . دلم برايت تنگ است . دلم براي با تو بودن تنگ است . ميداني ... دلم براي حرف هايت? درددل هايت? براي نوازشهايت ... دلم بدجوري برايت تنگ شده ... اشتياقي تلخ تمام وجودم را در بر گرفته
سلام داداش علي من. چطوري ؟؟؟؟؟؟ خوفي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خبرا؟؟؟ خيلي مخلصتم به خدا.......... دوستت دارم... يك داداش دارم اونم تويييييييييي. داداشي آپديت كردما مياي پيشم؟؟؟؟؟ راستي از مدير پارسي بلاگ هم تشكر خيلي زياد كن بابت نظرش در وب لاگم... فداي تو. يا حق
سلام...
اومدم سلامي عرض كرده باشم و حالي بپرسم ازت. آخه اين چند روزه خيلي گرفته اي ... تو خودتي خيلي... دوست دارم مثل اون موقع ها شاد و سرحال ببينمت
دير زماني است روي شاخه اين بيد مرغي بنشسته كو به رنگ معماست نيست هم آهنگ او صدايي ‚ رنگي چون من دراين ديار ‚ تنها ‚ تنهاست گرچه درونش هميشه پر ز هياهوست مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف بام و دراين سراي ميرود از هوش راه فروبسته گرچه مرغ به آوا قالب خاموش او صدايي گوياست مي گذرد لحظه ها به چشمش بيدار پيكر او ليك سايه روشن روياست رسته ز بالا و پست بال و پر او زندگي دور مانده : موج سرابي سايه اش افسرده بر درازي ديوار پرده ديوار و سايه : پرده خوابي خيره نگاهش به طرح هاي خيالي آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نيست دارد خاموشي اش چو با من پيوند چشم نهانش به راه صحبت كس نيست ره به درون مي برد حكايت اين مرغ آنچه نيايد به دل ‚ خيال فريب است دارد با شهرهاي گمشده پيوند مرغ معما دراين ديار غريب است
سلام علي جان ممنونم كه يادي از من ميكني .و حق هم بهت ميدم واسه دل گرفتگي...علي جان توي اين چند سال ببين چقدر ادمهاي جور واجور امدن و رفتن..همين طوري ميايند و تند تند مينويسند و سراغ اين و ان ميروند و چه دوستيهاي بلانسبت ابكي و بس ..ولي ايكاش و ايكاش ..علي جان توي اين 4 سال خودت ببين چقدر من و تو و حتي يهدا عزيز و سحر عزيز زحمت كشيديم و هيچ وقت عقب نشيني نكرديم در بد ترين شرايط نوشتيم و در سخت ترين شرايط مانديم ولي چي بگم ؟ خيلي بودن و الان نيستند و الانم خيلي ها هستند كه اونها هم شايد رفتني باشند ولي كي قدر ميدونه؟؟ بخدا تمام تلاشم اين هست كه همه باهم باشيم بديها را ببخشيم و چشم ببنديم و به خوبيها بخنديم و ياد يه شعري افتادم كه همش به اون فكر ميكنم ...بخون.....
كاري بكن اي دوست به وقت رفتن...
جمعي به تو گريان و تو باشي خندان...
شاد باشي علي عزيز..مينويسيم تا اونجا كه جان در بدن داريم جتي اگر هيچكس نباشد....راستي تو هم وبلاگت كمتر از من نيست تو كامنتها و مطمئن هستم اگر سنگيني پارسي بلاگ به خاطر كامنتهاي عكس دار نبود ..به نوعي ديگر شايد تو دو برابر من كامنت داشتي ..كه اصلا هم مهم نيست و بنظر من همان ماندن تا اخر راه مارا بس.....ممنون پسرم