شنبه 21 آذر ماه 1304 (12 دسامبر1925 ) در یک شب سنگین برفی در خانه ای در تهران چشم به جهان گشود و در گرگ و میش غروب یکشنبه 2 مرداد 1379 رهسپار دیار باقی شد و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد . روحش شاد و یادش گرامی ... شاعر صبحها و بامدادها ... احمد شاملو ...
(سالشمار احمد شاملو )
دهانت را می بویند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم ،
دلت را می پویند ، مبادا شعله ای در آن نهان باشد ،
روزگار غریبی ست نازنین ...
وعشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی ست نازنین ...
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند !
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین ...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام ، به کشتن چراغ آمده است !
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم ،
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد ،
روزگار غریبی ست نازنین ...
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر، با کنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست ، سور عزای مارا بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد !
خدای را ...
سلام . دیروز داشتم سایتها و وبلاگهای مورد نظرم رو مطالعه می کردم که به نامه مسعود باستانی ، روزنامه نگار دربند ( که یک سال پیش پس از حوادث بعد از انتخابات دستگیرو در زندان رجائی شهر به سر می برد ) که خطاب به همسر روزنامه نگارش مهسا امرآبادی ( که او هم سال پیش در شرایط سخت بارداری مدتی طولانی در بازداشت به سر برد ) نوشته شده بود ، برخورد کردم .
نامه سرشار از محبت و قدردانی از زحمات و صبوریهای همسر بود و به مناسبت روز تولد ایشون مرقوم شده بود . جملاتی در نامه مذکور بود که توجه مرا به خود جلب کرد ؛
" بالاخره تیر ماه فرا رسید! روزهای گرم تابستان 89 هم آغاز شد و من که از پیش با خودم وعده کرده بودم تا به بهانه سپری شدن یک سال حبس، نامه ای بنویسم و از آنچه که طی این مدت بر ما گذشته است روایت و شکایت کنم، به کلی از این کار منصرف شده ام!! "
"اصلا اجازه بده بدون تعارف اعتراف کنم که همین صبوری ها و امیدواری های تو مرا از نگارش نامه های افشاگرانه و شکایت آلود از آنچه که بر ما گذشته است، منصرف کرد و به جای آن تصمیم گرفتم تا به مناسبت سالروز تولدت نامه ام را به خودت هدیه کنم. "
" باور کن که احساس می کنم الان دیگر نیازی به گلایه و شکایت از ظلم های امروز و دیروز نداریم و بایستی به فردا فکر کنیم. زیرا که بر اساس سنت تاریخ و نوید طبیعت، به یقین فردا روشن تر از امروز خواهد بود و کلید صبح فردا در گرو صبوری های امروز ماست. "
متن را تا انتها خواندم و افسوس خوردم که چرا اینهمه دقت نظر و ظرافت طبع پشت میله ها محبوس شده !! آنهم با آن شرایط موصوف و رقت انگیز !! بی درنگ به یاد مطلبی طنز آمیز افتادم که مدتها پیش جایی مطالعه کرده بودم و الان تنها بخشی از آن بصورت مبهم در ذهنم باقیمانده اما اجمالا به آن اشاره می کنم :
مردی محکوم به حبس در لحظات پایانی دیدار با همسرش ، سفارش می کند که در طول مدت حبس اگر نامه ای از سوی من دریافت کردی که با خودکار آبی نوشته بودم بدان که همه چیز مرتب و بر وفق مراد است . اما اگر با خودکار قرمز نوشته شده بود ، به متن نامه توجه نکن و شک نداشته باش که در شرایط بدی هستم و در رنج و عذاب به سر می برم . مدتی گذشت و زن نامه ای از سوی همسر دربندش دریافت کرد . نامه را گشود و مشاهده کرد که با خودکار آبی نوشته شده و با متن سرشار از احساسات او که بیانگر شرایط مطلوب بود روبرو شد . و اما انتهای نامه ...!
"همسر عزیزم ، خلاصه اینکه اینجا همه چیز خوب است و آسایش و رفاه کامل فراهم است . همه نوع امکانات در اختیارمان قرار می دهند و همه چیز اینجا در دسترس است غیر از خودکار قرمز !! "