روزي. روزگاري يه علي بود كه خيلي بدجنس بود .
وبلاگشم . اسمش آدمك بود
کاش در خلوتم امشب ، تو فقط بودي و من آگه از اين دل پر تب ، تو فقط بودي و من روزها کاش نبودند و همه دم شب بود شب بي اختر و کوکب ، توفقط بودي و من کاش هنگام دعا لب ز ميان بر مي خاست بي ميانجيگري لب ، تو فقط بودي
تو را نشناخته ام كه هنگام غروب آفتاب تلخ زندگي ، دلگيري ات مثل يك برگ خزان زده است … تو را نشناخته ام كه با يك رفتن تلخ ، بي وفايي ام را اثبات كردم ولي تو مرا دوست مي داري … تو را نشناخته ام كه هيچ كس نمي داند راز قلب شكسته ات را كه مثل يه قطره اشك ، جاري از گونه هايت است … تو را نشناخته ام كه به اندازه وسعت دريا مهرباني داري …
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است
سرشاري اش قفس را مي لرزاند
نسيم ، هوا را مي شکند :
دريچه ي قفس بي تاب است
سهراب سپهري
در كنار اين پنجره ايستاده ام و چشم هاي اشك آلود و مشتاقم را به لب هاي كبود معشوق دوخته ام و ساقه نازك صبح را مي نگرم كه دمادم در برابر چشمان آرزومند و بي تابم مي رود و دلم همچون پرنده اي كه آواي آشنايش را مي شنود بيقرار خود را به قفس مي زند و من با دو دست قفس اش را مي فشارم تا نگهش دارم … تلاشي بي سود !
كاش دلتنگي نيز نام كوچكي داشت تا به جان اش مي خواندي نام كوچكي تا به مهر آوازش مي دادي، همچون مرگ كه نام كوچك زندگي است ..........|||||||| دوست دارم
کاش بودي تا دلم تنها نبود تا اسير قصه فردا نبود کاش بودي تا براي قلب من زندگي اينگونه بي معنا نبود کاش بودي تا لبان سرد من قصه گوي غصه غم ها نبود کاش بودي تا نگاه خسته ام بي خبر از موج و از دريا نبود کاش بودي تا دور دست من غافل از لمس گل مينا نبود کاش بودي تا زمستان دلم اينچنين پرسوزو و پرسرما نبود کاش بودي تا فقط باور کني بعد تو اين زندگي زيبا نبود
ساده بگويم دلتنگم و خسته . ساعت هاست مي نويسم و مي نويسم و در فاصله هر کلمه، هزار حرف ناگفته مي ماند...پس سطر ديگر آغاز مي کنم تا ناگفته ها با سيل واژه ها جاري شود ! اما بي فايده است...باز در هر فاصله گوشه اي از دلم زير خاک مي ماند و باز سطري ديگر
بابا آهنگ قشنگ
علي بدو سوغاتي بده...بدو ببينم