سلام ... تشكر از حضور سبزت .... و ا اينكه بيادمي ..
خدا گفت : زمين سردش است. چه کسي مي تواند زمين را گرم کند.+.+.+.+.+.+.+
ليلي گفت : من. +.+.+.+.+.+.+
خدا شعله اي به او داد. ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت. +.+.+.+.+.+.+
سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلي هم. +.+.+.+.+.+.+
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمينم را به آتش بکش. +.+.+.+.+.+.+
ليلي خودش را به آتش کشيد. خدا سوختنش را تماشا مي کرد. +.+.+.+.+.+.+
ليلي گٌر مي گرفت . خدا حظ مي کرد. +.+.+.+.+.+.+
ليلي مي ترسيد. مي ترسيد آتش اش تمام شود. +.+.+.+.+.+.+
ليلي چيزي از خدا خواست. خدا اجابت کرد. +.+.+.+.+.+.+
مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد. +.+.+.+.+.+.+
آتش زبانه کشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد. +.+.+.+.+.+.+
خدا گفت: اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود. +.+.+.+.+.+.+
موفق و پايدار باشي ..