خسته ام در اين غربت از حضور ادمها
هيچ کس نمي فهمد معني مرا ايا
در سراب تنهايي ماهي عطش بر دوش
کوزه اي به لب دارم شرح حال يک دريا
من تلاطم ديروز من خروش اقيانوس
در سکوت من جاريست معني بلندي ها
از چه مي توان گفتن در ميان مردم
وقتي اب و اينه مرده اند در دنيا
اي جماعت مردم اي کلاف سر در گم
من شکسته امروز در هراسم از فردا
هر گلي که مي رويد اشک چشم خورشيد است
پس چرا نمي دانيد حرمت شکفتن را
گم شده سپيداري از تبار ازادي
در قيامت اين عصر در سکوت اين صحرا
مشعلي فروزان است در خموشي قلبم
مي دوم در اين وادي تا تو را کنم پيدا
در درخت ازادي چوبه دار مي خواهم
مي گريزم از اين قوم تا سري شود بالا
مي شکستي اي شب کاش شيشه نگاهم را
خسته ام دراين غربت از حضور ادمها