سلام دوست عزيز
زيارتت قبول و خوشحالم كه سفر بهت خوش گذشته
مرسي كه سر زدي و موفق باشي.
اين بامداد جمعه ميتواند چه دل انگيز باشد اگر آن غائب مهربان . آن دردانه دوران . آن يگانه عصر و زمان چشم مار و به جمالش روشن كند( اللهم عجل لوليك الفرج )
اندر آن سرماي تاريکي
که چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مکد هر نور را در بطن هر فانوس
وز ملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد ،
وز هراسي کور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد
وز نشاطي مست
رعد
از خنده مي ترکد
وز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد ، -
زير بام قايقي بر ماسه ها وارون پي تعمير
بين جمعي گفتگوشان گرم
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.
ابر مي گريد
باد مي گردد
وندرين هنگامه
روي گام هاي کند و سنگينش
مرد وا مي استد از راهش
وز گلو مي خواند آوازي که
ماهيخوار مي خواند شباهنگام
بر دريا
پس ، بزير قايق وارون
با تلاشش از پي بهزيستن ، اميد مي تابد به چشمش رنگ...
مي زند باران به انگشت بلورين
ضرب
با وارون شده قايق
مي کشد دريا غريو خشم
مي خورد شب
بر تن
از توفان
به تسليمي که دارد
&n
رعد مي ترکد به خنده از پس نجواي آرامي که دارد با شب چرکين
وز پس نجواي آرامش
سرد خندي غمزده ، دزدانه ، از او بر لب شب مي گريزد
مي زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران مي دهد آواز:
- اي شبگرد!
از چنين بي نقشه رفتن تن نفرسودت ؟
وبه خود اينگونه نجوا مي کند عابر :
- با چنين هر در زدن ، هر چوشه گرديدن،
در شبي که ش وهم از پشتان چونان قير نوشد زهر ،
رهگزار مقصد فرداي خويشم من ...
ورنه در اينگونه شب اينگونه باران اينچنين توفان
که توا
ليکن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
که به زير چشم توفان برمي افرازد شراع کشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگرسان
از تلاش بوسه اي خونين
که به گرماگرم وصلي کوته و پر درد
بر لبان زندگي داده است؟
مرغ مسکين ! زندگي زيباست...
من در اين گود سياه و سرد توفاني نظر با جستجوي گوهري دارم
تارک زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسکين ! زندگي، بي گوهري اينگونه ، نازيباست !
- آه!
رفته اند از من همه بيگانه خو با من...
من به هذيان تب روياي خود دارم
گفتگو با يار ديگرسان
کاين عطش جز با تلاش بوسه خونين او درمان نمي گيرد .
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد مي غلتد درون بستر ظلمت
ابر مي غرد وز او هر چيز مي ماند به ره منکوب،
مرغ باران مي زند فرياد :
- عابر! در شبي اينگونه توفاني
گوشه گرمي نمي جويي ؟
يا بدين پرسنده دلسوز
پاسخ سردي نمي گويي ؟
و به خود اينگونه در نجواي خاموش است عابر :
كاش آسمان حرف كوير را ميفهميدو اشك خود را نثار گونه هاي خشك او ميكردكاش دلها آنقدر خالص بودند كه دعاهاقبل از پايين آمدن دستها، مستجاب ميشدكاش بهار آنقدر مهربان بود كهباغ را به دست خزان نميسپردو اي كاش ...
وقتي دچار لطمه عاطفي مي شوي ،
بدن روندي را آغاز مي کند
که به اندازه بهبود يک زخم ،
طبيعي است.
بگذار اين روند ادامه يابد.
ايمان داشته باش که طبيعت
آن را بهبود مي بخشد.
بدان که درد مي گذرد ،
و وقتي بگذرد ،
قوي تر ، خوشحال تر ، حساس تر
و آگاه تر خواهي شد.