سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

سر جام بودم ازاون بالا داشتم مشتاقانه اون شهربازی بزرگ رانگاه می کردم یک هو ازهیجان تکانی خوردم واز آن بالا آرام آرام به پایین آمدم. من تکه خیلی کوچکی ازیک پازل خیلی بزرگ بودم که هنوز نتوانسته بودم آنرا کامل ببینم شهربازی ورودیهای متفاوتی داشت ومن هم چنان باحسرت به آن نگاه می کردم. یک لحظه برگشتم ودر جای خالی خودم در صفحه پازل یک نور پررنگ دیدم.

بهم گفت: میخوای بازی کنی جواب ندادم. گفت: قوانین بازی را می دانی سرم راتکان دادم.

گفت:اول اینکه درهرروشی که برای این بازی در نظر داشتی اول باید منو درنظر بگیری وگرنه نوری که جایت را گرفته کمرنگ می شه وراه برگشتُ ممکنه گم کنی یابه سختی پیدا کنی؛ دوم پایان این بازی باتونیست وبامنه ومن هروقت که صلاح بدونم این بازی راتموم می کنم.سوم: این بازی برگشت نداره باز مطمئن هستی؟جواب دادم بله ووارد شهر بازی بنام زندگی شدم.

نمی دونم چقدر ازراه رااومدم نمی دونم چقدر ترا در نظر داشتم نمی دونم نورم کمرنگ تر شده یانه خیلی چیزهاست که نمی دونم اما دیگه شهر بازی را دوست ندارم بااین حال می دونم من نمی تونم بازی را تموم کنم ومن ازاین بازی خسته ام خسته...



علی ::: چهارشنبه 86/8/30::: ساعت 12:48 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>