سرزمين تقدير من؛ کوهستان غريبي ست و من از کرانه هاي دور ان چه غريبانه به پيش امده ام. دستانم خالي از داشتن...پاهايم خسته از قدمهاي تند؛براي رسيدن وگوشهايم پر از زمزمه ي شاعري خسته که ميگفت: خواستن مرز توانستن نيست. من امروز در فرصت اينه؛ امتداد خط خواستن را با تقدير عبور؛ دو خط موازي مي بينم با سرابي چسبيده به هم؛ در انتها. دنياي تقدير؛ پنجره اي است به کوچه اي که در تمناي ديدن سرنوشتي دلخواه به بن بستي بي افتاب و بي نور باز مي شود. تقدير؛ قلب مرده ي مرا در پشت ميله هاي زندان سينه ام از ياد برده است اما هنوز دلهره اي در عميق ترين بندهاي وجودم فرياد مي کشد. فرياد خواستن هايي؛ جدا از پاهاي پر قدرت سرنوشت. سرنوشتي که با قدرت خواست تا ما با يک تصادف نطفه گيريم و با هر تصادف لحظه ها را رنگ زنيم و به دنبال تصادفي بميريم.