گفت:« چيزي بنويس که در ابتداي خواندنش،بخندم و آخرش گريه کنم»...گفت:« نمي تواني»...خنديد و گفت:«مي دانم که نمي تواني...اما همه ي تلاش ات را بکن...»...گفتم: چرا تلاش کنم؟ فقط بايد حقيقتي را که هست و جريان دارد را مکتوب کنم،همين!...آنوقت بيا بخوان،و همانطور که مي خواهي اولش بخند و انتهايش را گريه کن...گفت:« شرط مي بندم که نمي تواني!»...من نوشتم و او شرط را باخت...و از اينکه او شرط را باخته بود،من گريه ام گرفت...و او به گريه هايم خنديد.
شما چه طور!؟