بر سر دوراهي نشستم و بارها به نهايت جاده ها نگريستم.
به گزينشي بي گزينه مي ماند.
راه سبز بود.جاده استوار.فضايي آرام.مهرباني موج مي زد در تلاطمي ساختگي.
و من گزينه اي نداشته برگزيدم و جاده شروع شد.اکنون مي روم.
مي دانم آخر اين راه ، اشتباه من نيز ثابت خواهد شد.دريغا که ديگر مهم نيست.
بيراهه را سخت در آغوش مي فشرم.هيچ کس حق ندارد بپرسد چرا.
هيچ کس اجازه ندارد بگويد پشيمان مي شوي.ديگر مهم نيست.
مگر آن زمان که من از بي گناهي خود درمانده و ناتوان فرياد زدم: اشتباه است ،
کسي براي تغيير حکم نابوديم ، دستان بي گناهم بوييد...؟!
افسوس!افسوس که نمي دانند ديگر جاي اين همه بودن را ندارم.
اختيار اين همه دلسنگي ديگر در توان ناتواني من نمي گنجد.
نگوييد بيرحم است.فولادين نگاه هايتان ديگر تواني براي رحم نگذاشته است برايم.
وقتي او نيز مانند آن ديگران کرد.همان کرد گه گفته بود اشتباه است.
همه ي آن چه انکار مي کردم حقيقت شد.حققيتي محض!
اکنون ديگر چيزي وجود ندارد براي اثبات به اين نگاه هاي به ظاهر عميق!