آدمک دخترک راخواست .دخترک گفت:خانه اي خواهم براي آسودن.آدمک رفت .روزهاوشبها کارکرد وپول درآوردوخانه اي بزرگ ساخت .دخترک آمدوخانه راديدوگفت:نه...خانه اي ساده خواهم.آدمک خانه رافروخت ورفت آنقدرگشت تا ساده ترين وکوچکترين خانه رايافت.آن را خريدودخترک رابه خانه اش دعوت کرد.اما دخترک نيامد.آدمک سخت حيران ماند.آنگاه فقطگريست ،گريست وگريست تااشکش خشک شد.بعدخانه راآتش زدوخوددرون خانه نشست.وقتي آتش خاموش شد دخترک آمد.خاکستر آدمک رابرداشت وازآن گِلي ساخت،آن گل راخشت کردوخانه اي بناکرد.بعدگريست. آنگاه چون آدمکي نبودخانه راآتش زدوخوددرميان خانه نشست.