راهمان دور ودلهامان کنار همين گريستن است
خدا را چه ديده اي .........
همه لرزش دست و دلم از ان بود که عشق پناهي گردد . پروازي
نه .
گريز گاهي گردد. بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ
است.
باران بهانه بود تا زير يك چتر تا انتهاي كوچه برويم و دوستي همچون گلي بشكفد ميانمان!
راستي وبلاگت چه قد با كلاسه!
ــ هِي تو...؟!من... من دخترک زنداني ِ قصرعاجم که آسمان پشت پنجره ام راباد برده است... و هنوز نمي دانم کدام فرشته ء بال شکستهگيسوي شبم را با گريه بافته است... من خداي سايه هاي تکرار کاهي رنگم...من نقش برهنه ء ماه ام بر سطح برکه،آنجا که نور با زمين هم آغوش مي شود...من صداي شکوفه ام وقتي که مي زايد ...******ــ و بعد...؟! روزي سايه ام که به خواب رفتخودم را مي دزدمو پشت پلکهاي مرطوب پسرک همسايه،پنهان مي کنمتا شب که چشم هايش مي باردبروم و با اشک هايشچشمان خدا را بشويم...
کبوتر قلبم اين روزها مي خواهدرها شود از قفس دلو پر بگيرد تا " تو "تا بر مژگانت دخيل ببند دو در سايه داغ هرم نگاهت آرام بگيرد !