وبلاگ :
آدمكها
يادداشت :
شب عشق
نظرات :
102
خصوصي ،
229
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
بابك
شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر
خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي
تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني
! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي
طولاني برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردي؟
"
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر
چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا
انتهاي گندم زار رفتم
."
استاد گفت: " عشق يعني همين! "
شاگرد پرسيد: " پس
ازدواج چيست؟
"
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي! "
شاگرد رفت و پس از
مدت کوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به
جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم،
باز هم دست خالي برگردم
."
استاد باز گفت: " ازدواج هم يعني همين