در كنار اين پنجره ايستاده ام و چشم هاي اشك آلود و مشتاقم را به لب هاي كبود معشوق دوخته ام و ساقه نازك صبح را مي نگرم كه دمادم در برابر چشمان آرزومند و بي تابم مي رود و دلم همچون پرنده اي كه آواي آشنايش را مي شنود بيقرار خود را به قفس مي زند و من با دو دست قفس اش را مي فشارم تا نگهش دارم … تلاشي بي سود !