اندر آن سرماي تاريکي
که چراغ مرد قايقچي به پشت پنجره افسرده مي ماند
و سياهي مي مکد هر نور را در بطن هر فانوس
وز ملالي گنگ
دريا
در تب هذيانيش
با خويش مي پيچد ،
وز هراسي کور
پنهان مي شود
در بستر شب
باد
وز نشاطي مست
رعد
از خنده مي ترکد
وز نهيبي سخت
ابر خسته
مي گريد ، -
زير بام قايقي بر ماسه ها وارون پي تعمير
بين جمعي گفتگوشان گرم
شمع خردي شعله اش بر فرق مي لرزد.