ليکن آن شبخيز تن پولاد ماهيگير
که به زير چشم توفان برمي افرازد شراع کشتي خود را
در نشيب پرتگاه مظلم خيزاب هاي هايل دريا
تا بگيرد زاد و رود زندگي را از دهان مرگ ،
مانده با دندانش آيا طعم ديگرسان
از تلاش بوسه اي خونين
که به گرماگرم وصلي کوته و پر درد
بر لبان زندگي داده است؟
مرغ مسکين ! زندگي زيباست...
من در اين گود سياه و سرد توفاني نظر با جستجوي گوهري دارم
تارک زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسکين ! زندگي، بي گوهري اينگونه ، نازيباست !