شب سردي است من افسرده راه دوري است وپايي خسته تيرگي هست وچراغي مرده مي کنم تنها ازجاده عبور: دورماندندزمن آدمها. سايه اي ازسرديوارگذشت غمي افزود مرابرغمها فکرتاريکي واين ويراني بي خبرامدتابادل من قصه هاسازکندپنهاني. نيست رنگي که بگويدبامن اندکي صبرسحرنزديک است هردم اين بانگ برآرم ازدل: واي اين شب چقدرتاريک است! مثل اين است که شب نمناک است. ديگران راهم غم هست به دل غم من ليک غمي غمناک است