کوچه از باران ديشب خيس بود و عابري تنها رو به شهر آرزوها راه مي پيومد / با خودش مي گفت: من همان انسان ديروزم / با همان احساس باراني / با همان لبخند / اما مردمان ديگر نيستند آن مردمان سبز/ گاه برمي گشت در زلال دوستي / احساس خود را شستشو مي داد / ساکت و آرام / کفش هاي او دهان واکرده بود از رويش آلام.