سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

هیچ چیزی هیجان‌انگیزتر از شنیدن یک داستان مورمور‌‌کننده ارواح نیست به ویژه وقتی آن داستان واقعی باشد. داستان‌های واقعی زیادی وجود دارند که به خوبی نشان می‌دهند پدیده تسخیر شدن توسط ارواح به واقع چگونه است.قصد دارم برخی از این داستان‌ها را که از سوی افراد حقیقی بازگو شده را بصورت خلاصه وصف کنم.در این بین بعضی از آنها تجاربی کاملا مثبت و خوشایند هستند و برخی به راستی وحشت‌انگیز می‌باشند و البته برخی از آنها کاملا تخیلی به نظر می‌رسند.اما به راستی چقدر بر عالم عجیب ارواح شناخت داریم.و چرا انسان با وجود اینکه بر داشتن روحی که متعلق بر اوست در جسمش ایمان دارد اما با این حقیقت اللهی تا به امروز نتوانسته اند ارتباط بدون استرس و واهمه یی برقرار کند؟
بچه روح زیر تخت
چهار سالم بود. در آن زمان در یک خانه ویلایی قدیمی در حومه یک شهری زندگی می‌کردیم و در همان وقت بود که برای اولین و آخرین بار یک روح یا چیزی شبیه به آن را دیدم. اتفاقی که تا آخر عمرم آن را فراموش نخواهم کرد. آن وقت‌ها من و برادرم روی یک تخت دو طبقه می‌خوابیدیم. برادرکوچک‌ترم روی تخت بالایی می‌خوابید و من هم روی تخت پایین. اتاق ما کوچک بود به همین خاطر بیشتر اسباب بازی‌هایمان را زیر تخت می‌گذاشتیم. هر وقت می‌خواستم بازی کنم از روی تخت سرم را خم می‌کردم و از بین دیوار و تخت گردن می‌کشیدم و اسباب‌بازی‌ام را برمی‌داشتم. من عاشق این عادتم بودم.یک شب دیر وقت بود. برادرم و بقیه اعضای خانواده خواب بودند ولی من خوابم نمی‌برد. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم بخوابم یادم می‌آید از پنجره به ماه نگاه می‌کردم و آه می‌کشیدم که چرا خوابم نمی‌برد. یک دفعه فکری به ذهنم رسید. دیگر حوصله‌ام سررفته بود به همین خاطر تصمیم گرفتم یک اسباب‌بازی بردارم و کمی با آن سرم را گرم کنم. طبق عادت همیشه سرم را بین تخت و دیوار فرو کردم و به زیر تخت سرک کشیدم ولی چیزی دیدم که در عمرم ندیده بودم...یک موجود سبزرنگ درست شبیه به یک بچه جن سبز با چشمان درشت و گرد درست شبیه به چشم آدمیزاد زیر تخت من نشسته بود و با اسباب‌بازی من بازی می‌کرد. کاملا معلوم بود از اسباب‌بازی‌های من خوشش آمده است. می‌خندید و از دیدن یک عروسک تازه و زیبا فریاد شادی می‌کشید. درست مثل بچه‌های کوچک که از دیدن یک اسباب‌بازی سر و صدا به راه می‌اندازند. صدای اسباب‌بازی‌ها هم می‌آمد. همان صدای عادی همیشگی‌شان. یادم نیست آن بچه سبزرنگ چه پوشیده بود ولی مطمئنم چیزی به تن داشت. تقریبا سی سانت از صورت من فاصله داشت و از دیدن سر من خیلی تعجب کرده بود ولی اصلا نمی‌ترسید. انگار خیلی خوشش آمده بود و کنجکاو شده بود. چون اسباب‌بازی را به کناری انداخت و به سمت من آمد. یادم می‌آید که با دهانی که از خوشحالی تا بناگوشش باز شده بود و آن چشمهای گشاد به من نزدیک شد و معلوم است که من وحشت کردم. تمام این اتفاقات در مدت زمان دو سه ثانیه رخ داد.دقیقا به خاطر دارم که آنقدر ترسیده بودم که نتوانستم زود سرم را از لای تخت و دیوار بالا بکشم. بقیه آن شب روی تختم چمباتمه زدم. می‌ترسیدم حتی از تخت پایین بروم.فکر می‌کردم الان است که دستش را از زیر تخت بیرون بیاورد و مرا بگیرد چون چیزی را که نباید ببینم دیده بودم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و بالاخره دو ساعت بعد خوابم برد. موضوع عجیب این بود که قبل و بعد از این‌که زیر تخت را نگاه کردم هیچ صدایی نمی‌شنیدم. همه جا کاملا ساکت بود. ولی وقتی زیر تخت و آن بچه را دیدم تمام صداهایی که او ایجاد می‌کرد را می‌شنیدم. قسم می‌خورم که این اتفاق برای من افتاد. آن خواب نبود، واقعیت داشت...

 

ارواح خـانه خـاله
من یک خاله به نام خاله جودی و یک شوهر‌خاله به نام عمو میک دارم که در «رهوبوت» واقع در ماساچوست در محیطی بسیار زیبا و دوست داشتنی زندگی می‌کنند. من آنها را خیلی دوست داشتم و قدیما از این که چند روزی را در خانه آنها بمانم خیلی خوشم می‌آمد چون خاله و شوهر خاله‌ام آدم‌های خیلی سرزنده‌ای بودند و من و خواهر و برادرم را خیلی دوست داشتند. خاله‌ام شیفت صبح کار می‌کرد و از هفت صبح تا سه بعد‌ازظهر سر کار بود. شوهر خاله‌ام از سه بعدازظهر تا یازده شب در محل کارش به سر می‌برد. بنابراین هر دفعه که آن‌جا می‌‌ماندم از حدود ساعت دو و پانزده دقیقه که شوهرخاله خانه را ترک می‌کرد تا حدود سه و نیم که خاله برمی‌گشت تنها می‌شدم
.
یک روز در طبقه بالا درحال بازی و تماشای تلویزیون بودم که صدای باز و بسته شدن محکم در ورودی را شنیدم. آن در خیلی سنگین و قدیمی بود. به همین خاطر هر کس از خانه بیرون می‌رفت یا داخل می‌شد همه متوجه می‌شدند. فکر کردم خاله‌ام زودتر از همیشه به خانه برگشته است. می‌توانستم صدای پاهایش را بشنوم که از پله‌ها بالا می‌آمد. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از خود خاله نشد. تعجب کردم آخر او همیشه وقتی برمی‌‌گشت با صدای بلند مرا صدا می‌‌زد. ولی آن روز صدایش نیامد. بازی را رها کردم و به راهرو رفتم و داد زدم: «خاله جودی، برگشتی؟» هیچ صدایی نیامد. من هم توجه زیادی نکردم و دوباره سر بازی‌ام برگشتم
.
تقریبا سه ماه بعد حدود ساعت نه و سی دقیقه تلفن ما زنگ زد و پدرم گوشی را برداشت. خاله جودی بود. پدرم می‌گفت او جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. خاله آن شب در طبقه بالای خانه‌اش به تنهایی نشسته بود و تلویزیون تماشا می‌کرد که صدای باز و بسته شدن در ورودی را شنید. بعد هم صداهای پا که از پله‌ها بالا می‌آمدند. (درست همان‌طور که من شنیده بودم) خاله فکر کرده بود حتما شوهرش زود به خانه برگشته است. او به پدرم گفت وقتی دیدم خبری از میک نیست به اداره‌اش زنگ زدم ولی او هنوز آن‌جا بود
!
آن شب من برای پدر و خاله جودی تعریف کردم که آن روز وقتی در خانه تنها بودم چه اتفاقی افتاد. خاله‌ام وقتی شنید من هم همان تجربه را داشتم تصمیم گرفت بفهمد در آن خانه چه اتفاقی افتاده است. چون از آن روز به بعد آن روح سرگردان همیشه ظاهر می‌شد و خاله را به ستوه آورده بود. حتی چند بار وقتی خاله بعد از شنیدن صدای در و صدای پا به طبقه پایین می‌رفت، آن روح پشت سرش سر و صدا و تق و توق به راه می‌انداخت
!
خاله جودی با صاحب قبلی خانه تماس گرفت و همان وقت بود که فهمید دختر آن خانواده که الان بیست و هفت ساله است قبلا هر شب آن روح را در گوشه اتاق خوابش می‌دید (همان اتاقی که هر وقت من به خانه خاله جودی می‌رفتم شب‌ها در آن می‌خوابیدم) روحی که مستقیم به چشمانش زل می‌زد و اصلا به همین دلیل بود که آنها آن خانه زیبا را فروختند و فرار کردند...



علی ::: چهارشنبه 86/9/14::: ساعت 1:23 صبح::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>