سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

روزها گذشت و گنجشک به خدا هیچ چیز نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این طور می گفت" .می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و تنها قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت  نشست .

sahar

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ حرفی نزد و خدا شروع به صحبت کرد :" به من بگو از آنچه در سینه ات سنگینی میکند ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود ؟ و بغضی سنگین گلویش را گرفته بود . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. و سپس تو از کمین مار خارج شدی  . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.اشک در چشمان گنجشک نشسته بود . ناگهان چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.لحظه یی درنگ کنیم.! لانه ی ما چند بار واژگون شده؟!



علی ::: شنبه 86/7/21::: ساعت 7:15 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>