سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ : علی
صفحه نخست ایمیل آرشیو

درباره



منوی وبلاگ


لوگوی وبلاگ من






نوشته های پیشین


آرشیو


پیوندهای روزانه


پیوندها


لوگوی دوستان



موسیقی وبلاگ


فهرست موضوعی


جستجو در وبلاگ


بازدیدهای وبلاگ


اشتراک در خبرنامه

HOME

در اوج شادمانی ، همراه نغمه های عاشقانه ، در حین خنده های کودکانه
بغضی نا آشنا راه نفس را گرفته
و به یکباره اشکی گرم بر روی گونه ها جاری می شود
و به وسعت باران بهاری بی بهانه باران اشک می بارد...
خسته ام ازروزها و لحظه هایی که چون دلتنگی روزمرگی در ذهن آشفته ام ؛ چون تیک تاک ساعت تکرار می شود ودستی برای آرامشی کوتاه بر سرم کشیده نمی شود.
خسته از قطار عمر که با شتاب در حر کت است و لحظه های جوانی به سرعت باد می گذرد و ساعتها و روزها از پی هم می گذرد و من نیز به تنهایی ؛ بی هیچ همراهی نظاره گر زمان می باشم .
خسته از آدمهای  سنگ دلی که با بی رحمی بر روح خسته ام با نامهربانی تازیانه بی مهری می زنند و با بی تفاوتی بر زخمهای کهنه ام ؛ بر روزگار شیرنشان لبخند می زنند و  ز  یاد می برند تلخی های سادگانی چون من را ....
خسته از آرزوهای خود که چون حبابی  ؛ بدون نیاز به تلنگری لحظه ای بیش نیستند ؛ و گاه آرزوهایی که از تصور تحقق آنها مو بر اندام آدمی سیخ می شود ؛ آرزوهایی که قشنگی آنها را تنها در داستانهای عاشقانه می توان تصور کرد و خارج از دنیای خیال جز دلشکستگی و بی وفایی  هیچ نقشی ندارد.
درآرزوهای خود به دنبال دستی مهربان برای اشک های گاه و بیگاهم می گشتم ؛ به دنبال تکیه گاهی مطمئن که ناملایت زندگی را برایم بی رنگ کند؛ به دنبال دستانی پر از سیب برای کاشتن بذر انسانیت بر دل زندگی ؛ بقچه ای از نور برای تاریکی های شبانه ، باغچه ای پر از سبزه برای گلهای  خندان طاقچه...
اما افسوس که در دنیای امروزی  فریب و دروغ ؛ جایی برای دستان با محبت نیست ؛امروزه دستانی هست پر از گناه برای کاشتن بذر بی خبری در دلهای ساده و بی گناه ؛ دستانی که تمامی تلاش خود را به کار می گیرد برای شکستن قلبی دیگر ، برای به دام انداختن معصومیتی بهتر.
دستانی که برای ساختن  بنای آرزوهای خود ؛ بی رحمانه آرزوهای دیگری را لگدمال می کند  ؛ بی آنکه به صدای شکستن معصومیت گل گوش فرا دهد.
دستانی که با محبت ساختگی ، ریشه بر تیشه مهربانی می زنند و بی خیال به راه خود ادامه می دهند...
واینک این گلای پژمرده تمامی تلاش خود را برای فراموشی آن دستان سیاه و پرگناه به کار  می برد ؛ برای فراموشی دستانی که به دیگری تعلق داشته ؛ به دستان سردی که جز بذر نفرت در دلش هیچ نکاشت. به دنبال فرار از تمامی بی مهری هایی که بر دل تنها و بی فروغش سنگینی می کند . فرار از هر چه محبت و دوست د اشتن است ؛ فرار از خود و از عشق خود ، فرار از دستانی که به جای محبت نفرت را بر دلش هدیه کرد ؛ فرار  فرار فرار...
و ز مانی فرا می رسد که خود  را  تنها و بی هیچ همراهی می بیند ؛ بی هیچ همدمی ؛ احساس تنهایی می کند و قطار عمر را از دست رفته می بیند ، دیگر نه  به دستی اطمینان دارد و نه این تنهایی ر ا باور دارد  و  هزاران سوالی که به ردیف در ذهن خسته اش  در صف ایستاده اند پاسخی نمی یابد...
احساس تنهای گاه از خود تنهایی بیشتر آزارش می دهد حسی که با وجود تمامی شادیها لحظه ای تنهایش نمی گذارد.
پی نوشت 1:انشاالله هیچ کدوم از ما ها این حس تلخ رو نداشته باشیم و برای دیگر دوستانی که می دونیم خدایی نکرده همچین حسی دارن دعا کنیم که همیشه دلشون همچون لبشون خندون باشه...
پی نوشت2 :یادمان باشد که دلی را نشکنیم تا روزی دل خودمان نشکند...
پی نوشت3 : هر آنچه آدمی در خیال خود تصور کند دیر یا زود در زندگیش نمایان می شود . پس تنها نیکی را تصور کنیم و ببینیم....



نازنین ::: دوشنبه 87/2/9::: ساعت 2:39 عصر::: نظرات دیگران: نظر
کلمات کلیدی::

طراح قالب
زرین
آسمان
متین
نازنین
>