وقتی که کسی رو که دوسش داری رو نتونی واسی خودت تو ذهنت مجسم کنی ؛ یه حس بدی داری ، نه از این بابت که یعنی واقعا دوستش نداری یا اینکه اون برات مهم نیست ؛ از این بابت ناراحت میشی که اون تصویر تو ذهنت نیست ؛ از اینکه الان بیشتر از هر وقت دیگه ی دلت واسش تنگ شده اما هیچ تصویری برای یادآوری اون نداری ؛ هر خاطره ی که می خواد تو ذهنت شکل بگیره بدون تصویر اون هست ، در واقع یه قاب عکسی که خالی از عکس باشه ؛ چه جوری بگم ذهنت خالی شده از هر چی که مربوط به تصویر اونه ؛ حتی نمی تونی واسی خودت یه تصویر خیالی بسازی ؛ حتی تصویر خیالی ؛ واسی همین سعی می کنی چشمات رو ببندی و در آرامش به تصویرش برسی اما تو ذهنت هر چی که مربوط به اونه ( حرف زدن ؛ خندیدن ؛ راه رفتن... ) شکل میگیره الا تصویر صورتش.
کسی که هر لحظه رو با یاد اون می گذرونی و هر لحظه به فکرش هستی حالا نیست ، یعنی هست و شاید بیشتر از هر زمان دیگه ی هست اما نیستش ؛ هر چقدر بیشتر به دنبال ردی ازش هستی کمتر خبری ازش تو ذهنت میشه ؛حتی یه تصویر گنگ و مبهم هم ازش نداری ؛ در واقع هیچ اثری از اون تو ذهنت نیست.
و این بار که می بینیش سعی می کنی برای تمامی لحظه هایی که پیشت نیست به خاطرش بسپری ؛ اما همون زمان هم تصویرش تو ذهنت تثبت نمیشه و هر چی بیشتر دقت می کنی کمتر اثری تو ذهنت باقی می مونه...