روزای اول آشنایی یه حس و حال متفاوتی داره یه حس خاص و یا شایدم یه حس ناشناختس که خودت م ازش سر در نمیاری و یا ساده ترش این که خودت هم نمی دونی چی می خوای ؛ اون بار اول اولی که می بینیش خیلی عادی و بی خیال باهاش برخورد می کنه ، حتی تو اون برخورد وقتی که می بینی دیگران بهش احترام میذارن و به قول خودمون تحویلش میگیرن کمی مکث می کنی و یه بار دیگه بهش نگاه می کنی و پیش خودت میگی احتمالا از اون آدمایی هست که تو کارش وارده ؛ اما بازم برات فرق چندانی نداره ، و اون روز میگذره .
نمی دونی چند وقت میگذره اما یه وقتی میرسه که ، یه وقتی که می بینی همه فکرت اون شده حالا شاید همه همه فکرت اون نباشه اما بیشتر فکرت اون میشه ؛ اونی که در موردش زیاد نمی دونی ؛ فقط این رو می دونی که اون هم نسبت به تو بی تفاوت نیست ؛...
اولش خوشحالی از اینکه آدمی مثل اون بهت توجه داره ؛ اما بعدش دو دل میشی و پیش خودت میگی نکنه این تصور اشتباه خودت باشه و تو در نظرش مثل بقیه باشی، و این بار تصمیم می گیری وقتی که دیدیش خیلی عادی برخورد کنی و یا شایدم... و چند روزی میگذره و در این چند روز مطمئن میشی که حست درست بوده ؛ مطمئن میشی که این فقط تو نیستی که به اون توجه داری و حالا مطمئنن خوشحال تر از قبلی اما باز ترد ید و سوال های بی جواب میاد سراغت از اینکه واقعا اون چه جور آدمی ؟ میشه بهش اعتماد کرد ؟ و با گذشت زمان اون شناختی رو که لازم هست بهش میرسی ؛ و یه جورایی ته ته دلت می تونی بهش اطمینان کنی ؛ می تونی بهش اطمینان کنی و همراه اون به روزهای قشنگ زندگی سلام کنی...