دستمال كاغذي به اشك گفت:قطره قطرهات طلاستيك كم از طلاي خود حراج ميكني؟عاشقمبا من ازدواج ميكني؟اشك گفت:ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!تو چقدر سادهايخوش خيال كاغذي!توي ازدواج ماتو مچاله ميشويچرك ميشوي و تكهاي زباله ميشويپس برو و بيخيال باشعاشقي كجاست!تو فقطدستمال باش!دستمال كاغذي، دلش شكستگوشهاي كنار جعبهاش نشستگريه كرد و گريه كرد و گريه كرددر تن سفيد و نازكش دويدخونِ دردآخرش، دستمال كاغذي مچاله شدمثل تكهاي زباله شداو ولي شبيه ديگران نشدچرك و زشت مثل اين و آن نشدرفت اگرچه توي سطل آشغالپاك بود و عاشق و زلالاوبا تمام دستمالهاي كاغذيفرق داشتچون كه در ميان قلب خوددانههاي اشك كاشت.