• وبلاگ : آدمكها
  • يادداشت : باورهاي خيس خورده ...
  • نظرات : 6 خصوصي ، 25 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دستمال كاغذي به اشك گفت:
    قطره قطره‌ات طلاست
    يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
    عاشقم
    با من ازدواج مي‌كني؟
    اشك گفت:
    ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
    تو چقدر ساده‌اي
    خوش خيال كاغذي!
    توي ازدواج ما
    تو مچاله مي‌شوي
    چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
    پس برو و بي‌خيال باش
    عاشقي كجاست!
    تو فقط
    دستمال باش!
    دستمال كاغذي، دلش شكست
    گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
    گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
    در تن سفيد و نازكش دويد
    خونِ درد
    آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
    مثل تكه‌اي زباله شد
    او ولي شبيه ديگران نشد
    چرك و زشت مثل اين و آن نشد
    رفت اگرچه توي سطل آشغال
    پاك بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمال‌هاي كاغذي
    فرق داشت
    چون كه در ميان قلب خود
    دانه‌هاي اشك كاشت.