مرگ؟ هميشه ازش مي ترسيدم و هنوز هم . تا 12 سالگي فکر مي کردم که مرگ مال غريبه هاست يا شايد هم اصلا بهش فکر نمي کردم تا اينکه عمو مرد و من از مرگ ترسيدم اونقدر که سعي کردم براي اينکه زياد آزارم نده بهش فکر نکنم. بهش فکر نکردم و انگار اون هم من رو فراموش کرد. تا همين چند سال پيش که پس لرزه هاي يک زلزله شهر من را هم تکون داد و من هم تکون خوردم.باور کردم که نميشه از مرگ فرار کرد، مرگ اتفاقيه كه به هر حال مي افتهوقتي به مرگ فكر مي كنم، چقدر از آرزوهاي كوچكم خجالت ميكشم. چقدر استجابت بعضي از دعاها بي اهميت ميشه. چقدر چيزهايي كه ناراحتم كرده به نظرم مسخره مياد. چقدر سبك ميشم. چقدر استرس زندگي كم ميشه . چقدر...ولي مشكل اينجاست كه من خيلي دير به دير ياد مرگ مي افتم و خيلي زود فراموشش مي كنمخدايا! مرگ را در برابر چشمان ما قرار بده و ياد آن را بر ما گاه به گاه مگردان"راستي! يك وقت فكر نكني كه من اونقدر بزرگ شده ام كه از مرگ نمي ترسم. خط اول را يكبار ديگه بخون ؛ گفتم هنوز همپايدار باشي